شعر شهادت مولا
خبر
کنار من، صدف ديده پر گهر نکنيد
به پيش چشم يتيمان، پدر پدر نکنيد
توان ديدن اشک يتيم در من نيست
نثار خرمن جان علي، شرر نکنيد
اگر چه قاتل من کرده سخت بي مهري
به چشم خشم، به مهمان من نظر نکنيد
اگر چه بال و پرکودکان کوفه شکست
شما چو مرغ، سر خود به زير پر نکنيد
از آن خرابه که شب ها گذر گه من بود
بدون سفره خرما و نان گذر نکنيد
به پيرمرد جذامي سلام من ببريد
ولي ز مرگ من او را شما خبر نکنيد
خداحافظي
مسجد کوفه، دگر وقت خداحافظي است
که اجابت شده ذکر سحر و يا رب من
دگر اي ماه تو را همدم و همرازي نيست
آمد از کثرت اندوه، نفس بر لب من
سينه ام تنگ شد و بغض گلويم نشکست
کس نفهميد ز اسرار دل و مطلب من
من مظلوم دگر بار سفر مي بندم
که رسيده است به پايان همه تاب و تب من
بگذاريد که با پاي خودم خانه روم
تا نبيند به چنين حال مرا زينب من
وه چه شب ها که غذا بردم و نفرين ديدم
ناشناسانه گشودند زبان بر سب من
اي حسين!اي حسن!اين است وصيت ز پدر
فقرا را برسانيد سلام از لب من
چشم ويرانه نشينان عرب در همه شب
منتظر مانده به راه من و نان شب من
نگذاريد شود حق ضعيفان پامال
که حرامست به فتواي من و مذهب من
زخم
تيغي فرود آمد و فرقت شکست، آه!
فرقت شکست و موي تو درخون نشست، آه!
خون قطره قطره از تب پيشاني ات گذشت
چشم تو را در آن سحر تيره بست، آه!
دوران تلخ ساغر عمرت به سر رسيد
ديگر خمار مرگ شد آن چشم مست، آه!
زخم سرت عميق شد، اما تو را نکشت
آري تو را که طاقت اين درد هست، آه!
زخم دل تو سر زد و جان تو را گرفت
زخمي که بر نداشت دمي از تو دست، آه!
حالا دوباره همدم زهراي خود شدي
ديگر بس است گريه و ديگر بس است آه
ماتم مولا
درون سينه کوفه چه ماتمي برپاست
که اين چنين ز هياهوي ناله غوغاست؟
دوباره آتش کينه به پا شده است آري!
زمانه در تب و تشويش ماتم مولاست
براي وسعت اين غم، دليل لازم نيست
که عمق فاجعه دربغض آسمان پيداست
به بهت مأذنه پيوست، چشم زخمي صبح
چقدر، دل نگران اذان فرداهاست
دل خرابه نشيني، اسير دست غم است
در انتظار کسي با سکوت در نجواست
و حيف، مردم کوفه چه دير فهميدند
هنوز، اصل درخت نفاق پا برجاست
هنوز بعد هزار و چهارصد پاييز
براي غربت آيينه، چشم ها درياست
تنها
و قلب شهر، خالي از وفا بود
کسي مفهوم «مولا» را نفهميد
علي تنها ترين مرد خدا بود
عدالت ناشناس
شب هاي گرسنگي شان را
وقتي
با کوله باري از تبرک
پاورچين مي گذشتي
عدالت ناشناس نان و خرما
پشت در خانه هايشان
بي دريغ در تولد بود
اما رد پايت را
تاريکي بخيل با خود مي برد
و هنوز نفرين هايشان
سهم بلند بالايي ات...
به جان گريه هاي هزار و يک شبت مولا
بگو حلالشان کردي؟
آبروي زمين
شب است و ماه نشسته است در گلوي زمين
شب است و حادثه بق کرده رو به روي زمين
کنار خواب فراموش و سرد نخلستان
کسي نشسته به ترويج آبروي زمين
کسي که پيچ و خم کوچه ها بلد هستند
عبور نيمه شبش را ز چار سوي زمين
کسي که زخم به دوش گناه خلق جهان
امام اين همه مردان بي وضوي زمين،
هنوز دست به کار دعاي باران است...
هنوز مرهم هر زخم تو به توي زمين
به جان فاطمه نفرينشان نکن مولا!
دوباره آمين شو رو به آرزوي زمين...
منبع:نشريه اشارات، شماره 124
/خ