مرد ناشناخته
نويسنده:محبوبه زارع
تاريخ را اگرحتي ورق نزني بازهم مي شناسي اش. او هماني است که:
روزي از شرقي ترين زاويه بندگي،طلوع کرد تا مفسر آزادگي باشد. طفلي سه روزه از دل کعبه سربرآورد تا هديه خاص خدا بر بشريت بماند. او که در مقام قرآن مجسم، سالها پيش از نزول جبرييل، بر دامن فاطمه بنت اسد وحي شد.
در خانه ابوطالب ايستادن را ياد گرفته بود که سال هاي قحطي سرپرستي او را به محمد (ص) حواله داد. و در آن خانه مقدس بود که حرکت را همقدم با نبوت تجربه کرد. هم آغوشي با وحي او را به مراتب يقين نزديک کرده بود.
اما نه من، نه تو و نه تاريخ نمي شناسيم وسعت اين روح سترگ را آن هنگام که غدير و امانت هاي ثقلين پيامبر (ص) را فراموش شده ديد. نمي شناسيمش وقتي غاصبان ولايت خود را زير سقف سقيفه در حال فتنه مي ديد و خود آن سو هنوز دست در غسل و کفن خاتم النبيين داشت. جاي آن است که زمين هر ثانيه از خود بپرسد: اين مرد چرا چنين ناشناخته ماند، در حالي که آشنايي محض با ملکوت بود؟ در حالي که به راه هاي آسمان مسلط تر بود تا طرق زمين!
بايد با هر دم و بازدم،هم را مواخذه کنيم که: با اين اسطوره نجابت چه کرديم ما بني بشر؟ چه کردند آن پدران نابينا؟
چه کرديم که مونسي جز چاه و مويه شبانه نيافت!
چه کرديم که اشتياق خود به مرگ را از علاقه طفل شيرخوار به سينه مادر بيشتر خواند!
چه کرديم که چنين شبي در صحيفه تاريخ جسارت رقم خوردن پيدا کرد؟!
در ميان بي قراري مرغابي ها مي رود تا سوگندنامه رستگاري خود را در دل محراب مسجد به امضاء خون برساند.
شمشير ابن ملجم با شکاف بر فرق سر، نشناختن مولا را فرياد زد و نادانستن ضارب را گواهي داد.
فزت و رب الکعبه هنوز در دل جهان انتشار دارد. هنوز در وديوارهاي کوفه بوي قدم هاي حاکم عدالت پروري را مي دهند که منادي رهايي بشر به سمت تعالي و بلوغ است. در پس آن روح ناشناس،آشناترين نداي نجات طنين دارد. که مي رسد آن موعودي که مفسر حقايق وجود اين مرد تمام بعدي است. مردي که شب هاي زمين به يمن وجود او قدر يافته است.
پس شيعيانه در انتظار آن روز ثانيه هاي زمان را شمارنده خواهيم بود و يا علي مددي ...
منبع: نشريه راه قرآن،ش 23
/خ
روزي از شرقي ترين زاويه بندگي،طلوع کرد تا مفسر آزادگي باشد. طفلي سه روزه از دل کعبه سربرآورد تا هديه خاص خدا بر بشريت بماند. او که در مقام قرآن مجسم، سالها پيش از نزول جبرييل، بر دامن فاطمه بنت اسد وحي شد.
در خانه ابوطالب ايستادن را ياد گرفته بود که سال هاي قحطي سرپرستي او را به محمد (ص) حواله داد. و در آن خانه مقدس بود که حرکت را همقدم با نبوت تجربه کرد. هم آغوشي با وحي او را به مراتب يقين نزديک کرده بود.
مي شناسي اش:
مي شناسي اش:
مي شناسي اش:
مي شناسي اش:
مي شناسي اش:
مي شناسي اش:
مي شناسي اش:
مي شناسي اش:
مي شناسي اش:
مي شناسي اش:
اما نه من، نه تو و نه تاريخ نمي شناسيم وسعت اين روح سترگ را آن هنگام که غدير و امانت هاي ثقلين پيامبر (ص) را فراموش شده ديد. نمي شناسيمش وقتي غاصبان ولايت خود را زير سقف سقيفه در حال فتنه مي ديد و خود آن سو هنوز دست در غسل و کفن خاتم النبيين داشت. جاي آن است که زمين هر ثانيه از خود بپرسد: اين مرد چرا چنين ناشناخته ماند، در حالي که آشنايي محض با ملکوت بود؟ در حالي که به راه هاي آسمان مسلط تر بود تا طرق زمين!
بايد با هر دم و بازدم،هم را مواخذه کنيم که: با اين اسطوره نجابت چه کرديم ما بني بشر؟ چه کردند آن پدران نابينا؟
چه کرديم که مونسي جز چاه و مويه شبانه نيافت!
چه کرديم که اشتياق خود به مرگ را از علاقه طفل شيرخوار به سينه مادر بيشتر خواند!
چه کرديم که چنين شبي در صحيفه تاريخ جسارت رقم خوردن پيدا کرد؟!
شب شوم ابن ملجم!
در ميان بي قراري مرغابي ها مي رود تا سوگندنامه رستگاري خود را در دل محراب مسجد به امضاء خون برساند.
شمشير ابن ملجم با شکاف بر فرق سر، نشناختن مولا را فرياد زد و نادانستن ضارب را گواهي داد.
فزت و رب الکعبه هنوز در دل جهان انتشار دارد. هنوز در وديوارهاي کوفه بوي قدم هاي حاکم عدالت پروري را مي دهند که منادي رهايي بشر به سمت تعالي و بلوغ است. در پس آن روح ناشناس،آشناترين نداي نجات طنين دارد. که مي رسد آن موعودي که مفسر حقايق وجود اين مرد تمام بعدي است. مردي که شب هاي زمين به يمن وجود او قدر يافته است.
پس شيعيانه در انتظار آن روز ثانيه هاي زمان را شمارنده خواهيم بود و يا علي مددي ...
منبع: نشريه راه قرآن،ش 23
/خ