غم زمانه که هيچش کران نميبينم
شاعر : حافظ
دواش جز مي چون ارغوان نميبينم |
|
غم زمانه که هيچش کران نميبينم |
چرا که مصلحت خود در آن نميبينم |
|
به ترک خدمت پير مغان نخواهم گفت |
چرا که طالع وقت آن چنان نميبينم |
|
ز آفتاب قدح ارتفاع عيش بگير |
که در مشايخ شهر اين نشان نميبينم |
|
نشان اهل خدا عاشقيست با خود دار |
که با دو آينه رويش عيان نميبينم |
|
بدين دو ديده حيران من هزار افسوس |
به جاي سرو جز آب روان نميبينم |
|
قد تو تا بشد از جويبار ديده من |
ببين که اهل دلي در ميان نميبينم |
|
در اين خمار کسم جرعهاي نميبخشد |
ز من مپرس که خود در ميان نميبينم |
|
نشان موي ميانش که دل در او بستم |
بضاعت سخن درفشان نميبينم |
|
من و سفينه حافظ که جز در اين دريا |
|