خورشيد بي افول(1)
علي(ع) از خدا به خانه خدا و از خانه خدا به خدا
همين بس شاهد يکرنگي معشوق با عاشق
که بلبل عاشق است و گل گريبان پاره مي سازد(1)
علي(ع) در ولادت، يگانه بود؛ در شهادت ، يگانه بود؛ و در تاريخ بشريت نيز يگانه است. نه واژه ها را ياراي توصيف شخصيت اوست، و نه قلم ها را توان بازگويي فضيلت هايش. آينه هستي از به تصوير کشيدن تمام و کمال چهره او عاجز است، و سخن سرايان فرزانه از سرودن اوصافش ناتوان. در اين تنگناي جهان مادي، نمي توان به نظاره چهره کامل او نشست؛ که او را تمام قد بايد در جهان بي مرز ملکوت تماشا کرد. افسوس که روزگاران درنگ او برکره خاکي بسي اندک بود و سال هاي فيض بخش او به خاکيان، بسي گذرا و ناچيز. و کسي چه مي داند راز کوتاهي عمر بزرگ مرداني چون علي (ع) را.
زمين به دوش خود الوند و بيستون دارد
غبار ماست که بر دوش او گران بودست(2)
اقبال لاهوري
راستي: « چه شب دراز و تاريک زمستاني است تاريخ که علي (ع) در آن مرده باشد.»(3)
علي (ع) خورشيد بي افول
دشمنان کينه توز او با همه توان، به دشمني با او قامت بستند، فضيلت هايش را انکار کردند، و در برابر ديدگان ديگران، به او - به خيال خام خويش - شأني هم سنگ با شأن مردمان عادي بخشيدند، اما اکنون که صحيفه تاريخ را مرور مي کنيم، آن دشمنان مردند و فراموش شدند و آن فروغ هاي به ظاهر فروزان، سرد و خاموش شدند و شعله آسماني نام علي، فزاينده تر و زنده تر گشت. به تعبير زيباي استاد محمدرضا شفيعي کدکني:
...آن يوسف گم گشته آمال بشر را
گامي دو برون نامده تا مرز حقيقت
برديد و بدان گرگ پسر ديد
بي مرزي هوش و هنر صاعقه ها را
چون جدول انديشه افليج و شلِ خويش
محضور و فرو مرده شمرديد
آن قامت رويان و روان ازلي را
آن آرزوي زنده پرشور علي را
با آن همه خون ها که فشاندند به راهش
در گوري از انديشه خود، تنگ فشرديد
با اين همه، آن شعله، فزاينده و زنده ست.
چون بوي بهاران، به همه دهر، وَزَنده ست
در جمله شماييد و شماييد که مرديد(5)
انس علي (ع) به مرگ
حضرت علي (ع) در بيان حکايتي از حضرت ابراهيم(ع) مي فرمايد: «چون خداوند اراده فرمود پيامبرش، حضرت ابراهيم(ع) را قبض روح کند، ملک الموت را به سوي او فرستاد. ملک الموت چون به حضور ابراهيم(ع) رسيد، سلام کرد و عرض کرد: « اي خليل خدا! براي قبض روح شما آمده ام.» ابراهيم گفت: «هل رايت خليلا يميت خليله؛ آيا ديده اي که دوست، جان دوست خويش بستاند؟» ملک الموت به سوي بارگاه خداوند شتافت و در پيشگاه او سخن ابراهيم را بازگو کرد. خداوند به ملک الموت خطاب کرد: « اي عزرائيل! به سوي ابراهيم رهسپار شو و به او بگو: « هل رايت حبيبا يکره لقاء حبيبه؛ آيا ديده اي که دوست، ديدار دوستش را ناخرسند بدارد و از آن گريزان باشد.» «ان الحبيب يحب لقاء حبيبه؛ همانا که دوست، ديدار دوستش را علاقه مند است.» (7) باري علي (ع) از مرگ نه تنها نمي هراسيد، بلکه با آن انس والفت داشت، چنان که دراين باره فرمود: « به خدا سوگند که انس علي بن ابي طالب به مرگ، از انس طفل شيرخوار به شير مادرش، بيشتراست.»(8) اين جمله آن حضرت، بخشي از خطبه اي است که بعد از رحلت حضرت رسول(ص) ايراد فرموده است، در وقتي که زبير و ابوسفيان و جماعتي از مهاجرين، گرد آن حضرت جمع شده و ايشان را به قيام تحريک مي نمودند. اما حضرت از نيت هاي بسياري از آنان که مقصودشان، تنها، حکومت ظاهري و رياست دينوي بوده آگاه بوده، و همه را رد نمود. و در خطبه اش فرمود: « هنوز فرصت حکومت الهي ايجاد نشده و راه همواره نگشته، و مانند لقمه اي است که گلوگير شود و يا همانند ميوه اي است که در غير زمان رسيدن، آن را از درخت بچينند. من براي داشتن تاج افتخار و غرور دنيا حکومت نمي کنم و براي حرص به مملکت داري حاکم نمي شوم، و اين تقيه و سکوت من نيز بر اساس خوف از مرگ نيست، که به خدا سوگند علي بن ابي طالب به مرگ، بيش از طفل به شير مادرش، انس دارد.»(9)
مرگ اگر مرد است گو نزد من آ
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من ز اوجاني ستانم پربها
او زمن دلقي (10) ستاند رنگ رنگ(11)
مرگ در مکتب علي (ع)
از اين رهگذر، زيبا ديدن مرگ، از نظر حضرت علي(ع) به اين نکته برمي گردد که آن حضرت، مرگ را، امتداد هستي انسان، و شکل ديگري از «بودن» مي دانست. مرگ، کاويدن، «بي کرانگي» و جست و جو و سير در «جاودانگي» است. مرگ، پيام «ابدي بودن» انسان است که از سوي خداوند در گوش او نجوا مي شود. مرگ يعني اينکه «ما براي بقا آفريده شديم نه براي فنا؛ و با مرگ، تنها، از جهاني به جهان ديگر مي رويم.»(14)
اگر ديدگاه انسان درباره مرگ اين گونه باشد، ديگر دليلي براي هراس از مرگ و ابراز ناخرسندي هنگام رويارويي با آن نخواهد داشت. در نتيجه درباره مرگ، چنان سخن مي گويد که علي بن ابي طالب(ع) گفته است: « والله ما فجأني من الموت وارد کرهته و لا طالعه انکرنه، وما کنت الا کقارب ورد و طالب وجد؛ به خدا سوگند که با مردن نه چيزي سراغ من آمد که آن را نپسندم ، و نه چيزي پديد گرديد که آن را نشناسم؛ بلکه چون جوينده آب به شب هنگام بودم که ناگهان به آب رسد، يا خواهاني که آنچه را مي خواست يافت».(15)
پي نوشتها:
1. ديوان صائب، ج2، ص825.
2. کليات اشعار مولانا اقبال لاهوري، ص 142.
3. دکتر علي شريعتي، دفترهاي سبز، ص 101.
4. جبران خليل جبران، صداي سخن عشق، ترجمه و بهره گيري آزاد: فرامرز جواهري نيا ، ص 265.
5. دکترمحمدرضا شفيعي کدکني، هزاره دوم آهوي کوهي، صص 304و 305.
6. ناصر مکارم شيرازي، تفسير نمونه، ج24، صص 116 و 117.
7. شيخ صدوق ، امالي، ص 234.
8. نهج البلاغه، خطبه 5.
9. محمد حسين طهراني، معاد شناسي، ج1، صص 67و 68.
10. دلقي: لباس کهنه و ژنده.
11. کليات شمس تبريزي، ص 406.
12. سيد بن طاووس، لهوف، ص 76.
13. جبران خليل جبران، عشق، خنده، زندگي، ص 18.
14. مضمون روايت حضرت علي (ع) (آمدي، غرر الحکم ودررالکلم، ج3، ص75.
15. نهج البلاغه ، ترجمه شهيدي، نامه 23.
/ن