شب غم
محمد ايستاد پشت در اتاق پدر، صداي ناله ي پدر هنوز به گوش مي رسيد. سرش را به ستون نخل هاي حياط گذاشت و زير لب با خودش گفت: «پدر، پدرجان کاش مي توانستم کاري کنم که اين قدر درد نکشيد!».
اشک پهنه صورت او را پر کرد. دست هايش را بغل کرد و نشست گوشه حياط؛ نگاهش به مرغابي ها افتاد. مرغابي ها سرهايشان را زير بال هايشان پنهان کرده بودند و تکان نمي خوردند. ياد حرف هاي خواهرش افتاد: «آن شب وقتي پدر مي خواست به مسجد برود، مرغابي ها جلويش را گرفته بودند و نمي گذاشتند پدر از خانه بيرون برود».
توي همين فکرها بود که خوابش برد. صبح وقتي خورشيد نور بي رمقش را از پشت ابرها پاشيد از خواب بيدار شد و در خانه را باز کرد . اين دستور پدر بود. پدر گفته بود که در را باز بگذارند تا مردم بتوانند به ديدنش بيايند.
محمد ايستاد جلوي در و مردم را نگاه کرد. مردم دسته دسته مي آمدند توي خانه. دور امام حلقه مي زدند. با او درد دل مي کردند، اشک مي ريختند. آن قوت پياله هاي شيري را که آورده بودند، گوشه ي اتاق مي گذاشتند و مي رفتند. محمد نگاهي به پياله هاي شير که دور تا دور اتاق را پر کرده بود، انداخت و مردم با نگراني چشم به امام خود دوخته بودند. در همين لحظه ناگهان حجر پسر عدي از جا بلند شد. حجر در حالي که سعي مي کرد جلوي ريختن اشک هايش را بگيرد، شعري خواند. آهنگ صداي حجر غمگين بود. صداي همه بلند شد.
شب شده بود. بيشتر مردم به خانه هايشان رفته بودند. اهل بيت دور امام جمع شده بودند. امام حسن(ع) با کاسه اي شير وارد اتاق شد. اصحاب به احترام امام حسن(ع) از جا بلند شدند. پسر ارشد امام کنار بسترش نشست و کاسه ي شير را به لب هاي پدر نزديک کرد. امام با دست، کاسه ي شير را کنار زد. آنگاه در حالي که لب هاي خشکيده شان را به سختي از هم باز مي کردند، خوابي را که دو روز پيش ديده بودند براي همه تعريف کردند. خوابي که در آن پيامبر(ص) به حضرت علي(ع) گفته بود که سه شب ديگر پيش من خواهي آمد. حضرت علي(ع) همان طور که داشتند خوابشان را تعريف مي کردند، ناگهان نفس هايشان به شماره افتاد. چشم هايشان را به زحمت از هم باز کردند و با صدايي که به زحمت بيرون مي آمد، فرمودند: «همه ي شما را به خداي مي سپارم».
صداي امام زمزمه وار به گوش مي رسيد و همه را در غم بي پاياني فرو مي برد:
ـ اشهد ان لا اله الا...
منبع: نشريه باران- ش 171
اشک پهنه صورت او را پر کرد. دست هايش را بغل کرد و نشست گوشه حياط؛ نگاهش به مرغابي ها افتاد. مرغابي ها سرهايشان را زير بال هايشان پنهان کرده بودند و تکان نمي خوردند. ياد حرف هاي خواهرش افتاد: «آن شب وقتي پدر مي خواست به مسجد برود، مرغابي ها جلويش را گرفته بودند و نمي گذاشتند پدر از خانه بيرون برود».
توي همين فکرها بود که خوابش برد. صبح وقتي خورشيد نور بي رمقش را از پشت ابرها پاشيد از خواب بيدار شد و در خانه را باز کرد . اين دستور پدر بود. پدر گفته بود که در را باز بگذارند تا مردم بتوانند به ديدنش بيايند.
محمد ايستاد جلوي در و مردم را نگاه کرد. مردم دسته دسته مي آمدند توي خانه. دور امام حلقه مي زدند. با او درد دل مي کردند، اشک مي ريختند. آن قوت پياله هاي شيري را که آورده بودند، گوشه ي اتاق مي گذاشتند و مي رفتند. محمد نگاهي به پياله هاي شير که دور تا دور اتاق را پر کرده بود، انداخت و مردم با نگراني چشم به امام خود دوخته بودند. در همين لحظه ناگهان حجر پسر عدي از جا بلند شد. حجر در حالي که سعي مي کرد جلوي ريختن اشک هايش را بگيرد، شعري خواند. آهنگ صداي حجر غمگين بود. صداي همه بلند شد.
شب شده بود. بيشتر مردم به خانه هايشان رفته بودند. اهل بيت دور امام جمع شده بودند. امام حسن(ع) با کاسه اي شير وارد اتاق شد. اصحاب به احترام امام حسن(ع) از جا بلند شدند. پسر ارشد امام کنار بسترش نشست و کاسه ي شير را به لب هاي پدر نزديک کرد. امام با دست، کاسه ي شير را کنار زد. آنگاه در حالي که لب هاي خشکيده شان را به سختي از هم باز مي کردند، خوابي را که دو روز پيش ديده بودند براي همه تعريف کردند. خوابي که در آن پيامبر(ص) به حضرت علي(ع) گفته بود که سه شب ديگر پيش من خواهي آمد. حضرت علي(ع) همان طور که داشتند خوابشان را تعريف مي کردند، ناگهان نفس هايشان به شماره افتاد. چشم هايشان را به زحمت از هم باز کردند و با صدايي که به زحمت بيرون مي آمد، فرمودند: «همه ي شما را به خداي مي سپارم».
صداي امام زمزمه وار به گوش مي رسيد و همه را در غم بي پاياني فرو مي برد:
ـ اشهد ان لا اله الا...
منبع: نشريه باران- ش 171