اسراري خودي اقبال، نگرشي نو به عرفاني پويا و زندگي ساز (1)
چکيده
عرفان سنتي بعضاً مورد انتقاد قرار گرفته است، بويژه در سده ي اخير برخي از منتقدان نظير احمد کسروي آن را باعث رخوت و عقب ماندگي دانسته اند. البته براي اهل شناخت و معرفت همواره سودمند بوده و افراد عادي گاهي برداشتهاي ناسودمندي از آن داشته اند. "اسرار خودي" اقبال لاهوري نگاهي تازه به عرفان است و از آن به عنوان يک پديده ي پويا و زندگي ساز استفاده کرده و پيامهايي آگاهاننده و سودمند به حال فرد جامعه در آن گنجانده است. در اين مقاله مقايسه اي اجمالي ميان عرفان سنتي و انديشه اقبال لاهوري شده است که معرفي "اسرار خودي" شاعر پارسي سراي شبه تازه هند را در بردارد.
اقبال لاهوري شاعر بيدار دل و انديشمند آگاه و تواناي جامعه بشري در جهان معاصر مي باشد. وي را نمي توان به يک قوم و مليت خاص متعلق دانست، چرا که جهان بيني او به گونه اي است که از او شخصيتي جهاني، بويژه مشرق زميني ساخته است و در اين مقاله سعي مي شود به يکي از شاخصه هاي عمده ي انديشه و شخصيت او پرداخته شود و براي اين منظور فقط اسرار خودي او را مورد بررسي قرار مي دهيم چرا که پرداختن به همه ي آثار او مجالي فراتر مي طلبد که از گنجايش يک مقاله بسي بيشتر است.
«اسرار خودي» بيانگر بخشي از نگاه عارفانه ي او به انسان و جهان است. البته با بياني متفاوت از بيان عرفان متقدم فرهنگ اسلامي که متناسب با نياز انسان و جامعه ي معاصر او سروده شده است.
«اقبال بنا بر جهان بيني ديني خويش انسان را موجودي بس عظيم و بزرگ و خليفه و نايب خداوند در سرزمين و شرح اني جاعل في الارض خليفه» مي شناسد و براي خودي انسان ارزش بسيار قائل است. وي معتقد است که در کارگاه آفرينش همه ي موجودات به يکديگر سود مي دهند و سود مي رسانند و انسان که سرفصل آفرينش و خلاصه ي خلقت است نيز بايد تابع اين قانون کلي خلقت باشد. همه چيز را از خود و خودها مي داند و رمز بزرگ توحيد را در وحدت همين خودها مي شناسد.(1)
وي در زمانه اي زندگي مي کند که انسان غفلت زده ي مشرق زمين، هويت و مليت خويش را گم کرده است و متأثر از سلطه ي فرهنگي غرب، به هر گونه خواري و زبوني تن مي دهد و حتي روشنفکران جامعه هم، از جايگاه و رسالت خويش بي خبرند. اقبال مي خواهد که ارزشهاي والاي اين انسان مشرق زميني را براو بباوراند و او را از آنچه پيرامونش مي گذرد، با خبر سازد.
نظريه ي خودي اقبال مي خواهد انسان را بيدار ساخته متوجه خويشتن خود سازد و به ارزشها و آرمانهاي او تحقق بخشد.
وي نجات و سربلندي انسان روزگارش را تنها از راه روشن و سعادت بخش عرفان اسلامي و شرقي ميسر مي داند و ابتدا با نگاهي انتقادآميز به آثار عرفاني گذشته، و سرچشمه هاي اين نوع نگرش نقاط ضعف و قوت آن را مورد بررسي قرار داده و آنچه را براي جامعه و مردم آن، سودمند و رهايي بخش دانسته، با بياني ساده مطرح کرده است. وي در نامه اي به نيکلسون مي گويد:
«انتقاد من از افلاطون به جانب آن مذاهب فلسفي متوجه است که ممات را مقصد و مطلوب غايي انسان شناسانده اند نه حيات را و از حال بزرگترين حايل راه زندگي که هيولا و ماده باشد غافل شده اند و به جاي آن که ما را به مستهلک کردن آن دستور دهند، تعليم مي دهند که از ماده بگريزيم.»(2)
اقبال مي خواهد با تعاليم عرفاني، راه درست زندگي کردن را به انسانها بياموزد، او طرفدار عرفاني است که تنها آخرت انسانها را مورد تأييد قرار ندهد بلکه سعادت دنيا و آخرت آنان راتأمين کند. عرفاني که انسان را به سربلندي و سروري سوق مي دهد، نه عرفاني که خواري و ذلت و ستم پذيري را ترويج مي کند.
البته آنچه عارفان بزرگ گفته اند، همه در راستاي سعادت دنيا و آخرت انسانهاست؛ ولي تنها کساني مي توانند از سخنان آنان بهره مند گردند و سعادتمند شوند که راز آشنا باشند و به مقام والاي عرفاني و شناخت اسرار الهي رسيده باشند. انسان معاصر که فقط با ظاهر عبارات سر و کار دارد و از اسرار معاني بلند آن چيزي درنمي يابد، ممکن است با خواندن سخنان اين مشايخ، دچار بدآموزي شوند و به بيراهه بيفتند و از همين روست که برخي به غلط، عرفان را مايه ي بدبختي و عقب ماندگي مسلمانان و شرقيان مي دانند. اقبال با بياني ساده و درخور فهم عامه مردم، عرفان را به گونه اي مثبت و سازنده تفسير کرده است و البته ظاهر کلام اقبال ممکن است با کلام مشايخ گاهي بکلي متضاد بنمايد ولي در اصل و معنا تضاد و تناقضي وجود ندارد.
علامه اقبال در 22فوريه 1873ميلادي مطابق با سال 1289هجري قمري در گذشته است و اين زمان مقارن است با حکومت رضاخاني در ايران که نوعي شوونيزم و مليت خواهي افراطي را رواج مي دادند و روشنفکران سعي در جاري ساختن بي چون و چراي فرهنگ غربي در ايران کرده اند و براي رسيدن به اهدافشان تلاش در تخريب فرهنگ جامعه، بويژه باورهاي اعتقادي مردم داشته اند. البته کشورهاي ديگر مشرق زمين هم کمابيش در شرايطي همانند ايران، به سر مي برده اند.
اقبال مي خواهد اذهان را متوجه ارزشهاي والاي فرهنگي خودشان بکند و به آنها بباوراند که در غرب خبري نيست و همانند غربي ها شدن جز ذلت و خواري نتيجه اي ندارد و راز سربلندي آنان در توجه به خود است. اما در اين هدف مقدس او تنهاست و کمتر کسي سخن او را در ک مي کند. از اين رو مي گويد:
شمع را تنها تپيدن سهل نيست
آه يک پروانه ي من اهل نيست
انتظار غمگساري تا کجا
جستجوي راز داري تا کجا...
موج در بحر است هم پهلوي موج
هست با همدم، تپيدن خوي موج
بر فلک کوکب نديم کوکبست
ماه تابان سر بزانوي شب است...
من مثال لاله ي صحراستم
در ميان محفلي تنها ستم
خواهم از لطف تو ياري همدمي
از رموز فطرت من محرمي. (3)
او در روزگاري مي خواهد نداي عرفان سر دهد که روشنفکران بشدت با عرفان و ارزشهاي متعالي فرهنگ و ادب گذشته ي ايران مخالفت مي ورزند. کساني همچون احمد کسروي به شاعران و عارفان مي تازند و آثار آنان را مايه ي بدآموزي و باعث خواري و سرشکستگي مردم جامعه مي دانند و مثنوي مولوي، آثار سعدي، حافظ و عارفان نامدار را مورد اهانت قرار مي دهند.
«کسروي و پيروان او همه ساله، روز يکم دي ماه را جشن مي گرفتند و کتابهاي به گفته ي خود زيانمند و يا ناسودمند، يعني کتابهايي را که از تنبلي و بي پروايي در اين جهان سخن مي گويند، با آفريدگار توانا ستيز مي کنند، دروغ و دغل ياد مي دهند، مفتخواري و شرابخواري و گدايي و خوشگذراني و تملق و چاپلوسي و پندارهاي نادرست مي آموزند، و گمراهي و پراکندگي را در توده رواج مي دهند، به آتش مي کشيدند.»(4)
اقبال در زماني مي خواهد درس عرفان بدهد که روشنفکراني نظير آخوندزاده، آثار عرفاني از جمله مثنوي معنوي را خرافه مي انگارد و عارفان بزرگ را به اتهام ايده آليست مطرود مي شمارند:
«در هنرشناسي نيز مانند تئوري فلسفه، مخالف و دشمن هر گونه خيال پردازي، پوچ انديشي و تجريد است و از رئاليسمي که از حقايق مورد قبول حواس انسان بحث مي کند، فاع مي نمايد. اين گونه انديشه ها را در مقالاتش درباره ي ملاي رومي، فردوسي، نظامي، حافظ، و ديگر شاعران مي توان ديد.
وقتي از مثنوي ملاي رومي سخن مي گويد، محدوديت بينش او را باز مي نمايد که آن «قراردادن اراده و اختيار بر وجود کل است. اعتقاد رومي به فنا و شعار "موتوا قبل ان تموتوا " دليل ايده آليسم اوست. نشانه ي ديگر محدوديت بينش وي اين بود که مي گفت روح انسان پس از مرگ سير خواهد کرد.
آخوندزاده با تحليل اين انديشه ها، نشان مي دهد که در مثنوي رومي... اکثر مطالب به غير از حکمت و افسانه هاي بامزه، مطالب کهنه و مندرس و بي مزه اند... ملاي رومي را نيز با دلايل علمي مي نماياند. سست رأيي ملاي رومي درباره ي خرافه ها، توجه آخوندزاده را به خود جلب کرده است.»(5)
نگرش اقبال در اسرار خودي بدين صورت است که وي آن بخش از تفکرات عرفاني را که شبهه ناک بوده و براي انسانهاي عادي ممکن است باعث کژانديشي و انحراف شود، با بياني روشن، به گونه اي تعبير کرده است که نه تنها بازدارنده نيستند، بلکه پويا و مؤثر و برانگيزاننده هستند و باعث بيداري و هشياري مخاطبان مي گردد.
عرفان اقبال، نمونه ي بارز و اعلاي عرفاني است که مي تواند در روزگار معاصر جنبه ي کاربردي داشته باشد و به انسان هويت و شخصيت ببخشد و او را در باب تهاجم فرهنگي غرب مجهز سازد و نهايتاً سربلندي و افتخاراو را تضمين کند.
اقبال مي داند که همه جريانهاي سياسي غرب و عوامل به اصطلاح روشنفکرشان، سد راه او شده اند و نمي گذارند که سخن او به گوش مخاطبان برسد. اما اين را هم مي داند بالاخره روزي فرا خواهد رسيد که جامعه ي بشري به ندايش گوش فرا دهند و انديشه ي والايش را درک کنند. اگر چه آن روز اقبال در قيد حيات نباشد:
اي بسا شاعر که بعد از مرگ زاد
چشم خود بربست و چشم ما گشاد
رخت نازا زنيستي بيرون کشيد
چون گل از خاک مزار خود دميد (6)
او به ارزش کار خود واقف است و مي داند که جامعه ي کمال يافته ي سالهاي بعد او را در آغوش خواهند کشيد و انديشه اش را چون کاغذ زردست به دست خواهند برد. او مي داند که يگانه ي روزگار خويش است:
هيچ کس رازي که من گويم نگفت
همچو فکر من در معني نسفت
سر عيش جاودان خواهي بيا
هم زمين هم آسمان خواهي بيا (7)
اقبال از شاعران همعصر خويش گله مند است و بر حال مردمي که گوش به سخنان آنان دارند دل مي سوزاند. شاعران منفي بافي که با شعرشان مردم را به پستي و زبوني مي کشانند. شاعراني که شعرشان به جاي اين که پيام زندگي باشد از مرگ و افسردگي سخن مي رانند:
واي قومي کز اجل گيرت برات
شاعرش وابوسد از ذوق حيات
خوش نمايد زشت را آيينه اش
در جگر صد نشتر از نوشينه اش
سست اعصاب تو از افيون او
زندگاني قيمت مضمون او (8)
وي شعر اين قبيل شاعران را زهر کشنده مي داند و آنان را ننگ مسلمانان مي شمارد و مي گويد:
اي دلت از نغمه هايش سرد جوش
زهر قاتل خورده اي از راه گوش
اي دليل انحطاط اند از تو
از تو افتاد تار ساز تو
آن چنان زاراز تن آساني شدي
در جهان ننگ مسلماني شدي
عشق رسوا گشته از فرياد تو
زشت رو تمثالش از بهزاد تو (9)
وي در دنباله سخنش از اين که شاعران ناخوشي، افسردگي و آزردگي را رواج مي دهند شکوه سر مي دهد. شاعراني که از غم و غصه همچون ني کاهيده اند و از روزگار صدگونه شکوه بر لب دارند، او دردمندي و تحمل سختي ها را شايسته انسان نمي داند مثلاً اگر عطار مي گويد:
درد و خون دل ببايد عشق را
قصه اي مشکل ببايد عشق را
ساقيا خون جگر در جام کن
گر نداري درد از ما وام کن (10)
يا اگر مردان راه را فقط ميان خون، مي پسندند؛ بگذريم از اين که درد در شعر عطار چه مفهومي دارد؟
اقبال اين گونه دردجويي ها را توصيه نمي کند بلکه خنده و شادماني و طراوت را توصيه مي کند و در پاسخ به عطار که از ساقي خون جگر مي خواهد، اين گونه مي سرايد:
ساقيا برخيز و مي در جام کن
محو از دل کاوش ايام کن
شعله ي آبي که اصلش زمزم است
گر گدا باشد پرستارش جم است
مي کند انديشه را هشيارتر
ديده ي بيدار را بيدارتر (11)
وي خنده و شادي را مکمل اين بيداري و هشياري مي داند، صفاتي که براي يک انسان سرزنده و مبارز و آگاه بسيار زيبنده و درخور است:
خنده را سرمايه صد ساله ساز
اشک خونين را جگر پر کاله ساز
تا به کي چون غنچه مي باشي خموش
نکهت خود را چو گل ارزان فروش
چون جرس آخر زهر جزو بدن
ناله خاموش را بيرون فکن (12)
آرزو و اراده - در عرفان سنتي سالک بايد تسليم محض تقدير باشد و هر اتفاقي که برايش مي افتد آن را مي پذيرد و کوچکترين تلاشي براي تغيير در اوضاع و سرنوشت خويش نمي کند. براي مثال سخني از کتاب "التصفيه في احوال المتصوفه" نقل مي کنيم که در آن درباره ي آرزو و آمال سالک چنين گفته شده است:
«شرط بندگي آن است که چون به حکم ارادت سالک طريقت گردد و طالب حقيقت شود دست از آمال خود بدارد و روي از نصيب خود جستن بگرداند و يک باره اعتماد و اعتصام از خلق ببرد و بداند که جمله خلايق در قيد عجز اسيرند و در درياي تحير غرقه اند،...»(13)
اقبال مي خواهد که انسان زمانه او به آرزوها و آرمانهاي خويش توجه جدي بکند و تسليم محض حوادث نباشد. «وقتي از بايزيد مي پرسند که "ما تريد"؛ چه مي خواهي؟ مي گويد مي خواهم که مرا هيچ خواست نباشد تا مراد من مراد حق باشد...(14) البته اين سخن بايزيد، سخن حقي است ولي در انسانهايي که اهل سير و سلوک نيستند، مي تواند جنبه ي بدآموزي داشته باشد و آنها را از فعاليت و تلاش بازدارد، اقبال مي گويد:
زندگاني را بقا از مدعاست
کاروانش را درا از مدعاست
زندگي در جستجو پوشيده است
اصل او در آرزو پوشيده است
آرزو را در دل خود زنده دار
تا نگردد مشت خاک تو مزار
دل ز سوز آرزو گيرد حيات
غير حق ميرد چو او گيرد حيات
آرزو صيد مقاصد را کمند
دفتر افعال را شيرازه بند
زنده را نفي تمنا مرده کرد
شعله را نقصان سوز افسرده کرد (15)
آرزو به قول اقبال مايه ي زندگي است و کسي که خواست و تمنايي نداشته باشد مرده است. او مي خواهد که انسانها نسبت به سرنوشت خويش بي تفاوت نباشند و تسليم محض رويدادها نگردند.
پی نوشت ها :
*مربي زبان و ادبيات فارسي دانشگاه بيرجند
1-کليات اقبال لاهوري، با مقدمه احمد سروش، انتشارات کتابخانه سنايي، چاپ پنجم، تهران، 1370،مقدمه، ص چهل و نه.
2-کليات اقبال لاهوري، همان، ص پنجاه و يک.
3-کليات اقبال لاهوري، همان، اسرار خودي، ص54.
4-از نيما تا روزگار ما، يحيي آرين پور، ج3،انتشارت زوار، چاپ دوم، تهران، 1376،ص101-102.
5-مقالات فارسي، ميرزا فتحعلي آخوندزاده، به کوشش پرفسور حميد محمدزاده، انتشارات نگاه، تهران، 1355،ص سيزده.
6-کليات اقبال لاهوري، همان، اسرار خودي، ص6.
7-کليات اقبال لاهوري، همان، اسرار خودي، ص7.
8-همان مآخذ،ص26.
9-همان مآخذ،ص27.
10-منطق الطير، فريدالدين عطار نيشابوري، به کوشش سيد صادق گوهرين، شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ هفتم، تهران، 1370،ص66.
11-کليات اقبال لاهوري، همان، اسرار خودي، ص7.
12-همان مآخذ،ص9.
13-فرهنگ اشعار حافظ، دکتر احمدعلي رجايي، انتشارات علمي، تهران، 1364،ص147.
14-مفاتيح الاعجاز في شرح گلشن راز، شيخ محمود لاهيجي، با مقدمه کيوان سميعي، انتشارات کتابفروشي محمودي، تهران، 1337،ص266.
15-کليات اقبال لاهوري، همان، اسرار خودي، ص13.
منبع: پايگاه نور- ش 15
ادامه دارد...