طومار نقالي مهر کهن

شاهنامه يکي از بزرگترين آقار ادبي ـ هنري ايران و بزرگترين اثر حماسي جهان بنا به اقرار و اعتراف بزرگان ادبيات جهان مي باشد. شاهنامه سند و شناسنامه ي هويت اسلامي ـ ايراني ماست. اين کتاب بزرگ را حکيم ابوالقاسم...
يکشنبه، 17 بهمن 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
طومار نقالي مهر کهن

طومار نقالي مهر کهن
طومار نقالي مهر کهن


 





 
شاهنامه يکي از بزرگترين آقار ادبي ـ هنري ايران و بزرگترين اثر حماسي جهان بنا به اقرار و اعتراف بزرگان ادبيات جهان مي باشد. شاهنامه سند و شناسنامه ي هويت اسلامي ـ ايراني ماست.
اين کتاب بزرگ را حکيم ابوالقاسم فردوسي نوشته است. کسي که شيفته و شيعه ي خالص حضرت اميرالمومنين (ع) است، خود حکيم ابوالقاسم فردوسي در اين باره مي فرمايند:
مرا غمض کرد نلکان پر سخن
به مهر نبي و وصي شد کهن
بر اين زادم و هم بر اين بگذرم
چنان دان که خاک پي حيدرم

طومار نقالي مهر کهن

متني که در ادامه مي آيد و نام آن را مهر کهن گذاشته ايم در واقع يک طومار نقالي است که متناسب با سن و سال شما و بر اساس داستان رستم و سهراب نوشته شده البته با کمي تغيير.
اما راويان و ناقلان آثار و طوطيان شکرشکن شيرين گفتار و صرافان بازار معاني، آن چنان که هم دانم و هم تو داني، در روزگاران قديم در نگين انگشتري جهان، در سرزمين ايران، رستم مردي پهلوان بود و يگانه ي دوران. جونم براتون بگه بچه ها که اين رستم دستان، فقط پهلوان ايران نبود، بلکه به اون مي گفتند جهان پهلوان، يعني اون از نظر مرام و مروت و مردونگي هم مثل و مانند نداشت. القصه.... يه روزي از روزها، جهان پهلوان رستم دستان، براي گردش و تفريح رفت به يه کشور و سرزميني که به اون مي گفتن، سرزمين سمنگان. بله رفتن رستم به سرزمين سمنگان همان و ازدواج اون با تهمينه دختر شاه سمنگان هم همان. حاصل ازدواج رستم با تهمينه يه پسر بود به اسم « سهراب ». اما بچه ها، رستم هنوز بچه اش به دنيا نيومده، تهمينه و سرزمين سمنگان رو ترک کرد و اومد ايران. بله « سهراب» بالاخره به دنيا اومد، به دور از پدر زير سايه ي پر مهر و محبت مادر، بزرگ شد. بله بچه ها، دوري از پدر باعث شد تا سهراب سرخورده بشه و اخلاقش خشن. سهراب خيلي عصباني و زودرنج شده بود و مدام و مرتب بهانه مي گرفت و به مادرش غر مي زد، اونقدر که جون مادرش رو رسونده بود به لب. تهمينه مادر سهراب پي چاره بود و هي اين در و اون در مي زد تا بلکه يه کاري بکند، که خبر دار شد يه لشگر از سرزمين توران، که دشمن ايران زمين بود، براي جنگ با ايران راه افتاده به سمت ايران زمين. از اون جايي که دو تا از دايي هاي سهراب هم توي لشگر توران بودند، تهمينه سهراب رو با اون ها راهي کرد، به اميد اين که سهراب پدرش رستم رو بعد از سال هاي سال ببينه.
سهراب هم بي قرار و بي تاب پي ديدن پدرش راه افتاد.
و اما بشنويد از رستم دستان، خبرچين ها به رستم خبر دادند که اي جهان پهلوان توي لشگر توران يه پسر جواني هست که شکل و شمايلش تا حدودي شبيه شماست، اما خلق و خوش به شما اصلا نرفته و شبيه نيست! رستم رفت توي چادرش و نشست با خودش فکر کرد، رستم با خودش مي گفت: يعني جووني که مي گند پسر من؟! خب اگه شکل و شمايلش به من رفته باشه حتماً بايد پسر من باشه ديگه! اما... اما... اگه پسر من اولاً توي لشگر توران چيکار مي کنه؟ دوماً چرا مي گن که بدرفتار و بداخلاق؟!
رستم کلي با خودش فکر کرد، اما راه به جايي نبرد.
القصه لشگر توران که به ايران رسيد، سهراب که خيلي بي قرار و بي تاب ديدن رستم بود، سوار بر اسب تاخت و تاز اومد طرف لشگر ايران.
ايراني ها که فکر مي کنند، سهراب اومده تا با اونها بجنگه، بهش حمله کردند اما هيچ کدوم حريف و جلودار اون نشدند که نشدند. خبر که رسيد به رستم، اون پريد روي اسب اش که اسمش رخش بود و راه افتاد.
رستم و سهراب که رسيدند به هم ديگه، تا چشم رخش افتاد به چشم سمند که اسب سهراب بود اون رو شناخت، چون سمند پسر رخش بود. رستم و سهراب هم تا چشم در چشم هم شدند، قلبشون شروع کرد به تالاپ، تالاپ تند تند زدن. رستم به سهراب گفت : هان چيه جوون دور برداشتي و گرد و خاک راه انداختي؟
بگو ببينم منظورت از اين شلوغ بازي ها چيه؟
سهراب گفت: هيچي به خدا فقط اومدم بابام رو ببينم.
رستم گفت: بگو ببينم اسم بابات چيه؟
سهراب بادي به غبغب انداخت و گفت: جهان پهلوان رستم دستان.

طومار نقالي مهر کهن

طومار نقالي مهر کهن

رستم با شنيدن اسم خودش، دلش لرزيد و زانوهايش سست شد. رستم به سهراب گفت: ببينم اگه تو پسر رستمي پس چرا اين قدر بداخلاقي و تند مزاج؟!
بعد سهراب يه آهي از ته دل و از سر درد کشيد و گفت: من اگه سايه ي پدر بالاي سرم بود که اوضاع و روزگارم اين نبود. اشک توي چشم هاي سهراب جمع شده بود و کم مونده بود که رستم هم گريه اش بگيره.
رستم در حالي که بغضش رو مي خورد به سهراب گفت: حالا فرض کن من پدرت رستم. مي خواي به او چي بگي. سهراب با گريه گفت: مي خوام خودم رو بندازم روي پاهاش و بهش بگم بابايي درست يه عمر از هم جدا بوديم، اما بيا حالا بريم من و تو مادر يه گوشه اي و با هم راحت زندگي کنيم.
رستم که گريه اش گرفته بود، براي اين که سهراب اشک هايش رو نبينه، روش رو برگردوند، و همين طور که شونه هايش مي لرزيد، پاهاش رو که ديگه ناي راه رفتن نداشت روي زمين کشيد و رفت به طرف رخش.
سهراب دويد، خودش رو انداخت روي پاهاي رستم و گفت: آقا اگه باباي من رو مي شناسي بهم نشون بده، اصلا نکنه، نکنه، تو... تو... خود رستم باشي؟
رستم که حسابي از دست خودش عصباني بود و تو روي سهراب شرمنده، پاهاش رو از دست سهراب بيرون کشيد و رفت، سهراب چند بار ديگه ام اين کار رو کرد، تا اين که دفعه ي آخر رستم که حسابي از دست خودش لجش گرفته بود، سهراب رو از روي پاهاش بلند کرد و هل داد اون طرف. بله. هل دادن همان و پاي سهراب به او يکي پاش گير کردن و زمين خوردن سهراب هم همان. سهراب تا زمين افتاد، سرش محکم خورد به يه سنگ. رستم يه چند قدمي که رفت ديد، ديگه از سهراب خبري نشد؟ برگشت و ديد اي داد بي داد که داره از سر پسرش خون مياد، رستم تا اين صحنه رو ديد، دويد تا رسيد بالاي سر سهراب. اما افسوس که ديگه دير شده بود و کار از کار گذشته بود. با اميد به اين که هيچ وقت و هيچ جا بين هيچ پدر و فرزندي جدايي و اختلاف نيفته. شما رو به خدا مي سپارم.
يا حق خدا نگه دار شما
منبع:بچه های فیروزه ای



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط