احساس و تفكر
مترجم : ابوذر رضايى
على رضا شيخ شعاعى
هربرت بلس ( Herbert Bless ) در اين فصل يكى از جنبه هاى تأثير هيجان بر تفكّر را به خوبى مورد بررسى قرار داده است. مطابق نظر نويسنده، كه مؤيّد به شواهد تجربى نقل شده در اين فصل نيز مى باشد، حالت هاى هيجانى مثبت (شاد)، تكيه افراد بر افكار قالبى و قضاوت هاى كليشه اى را بيشتر مى كند و به عبارت ديگر، باعث نوعى سهل انگارى و مسامحه فكرى مى شود. اين سهل انگارى لزوماً منفى و زيانبار نيست، بلكه مى توان آن را نوعى مكانيزم انطباقى ارگانيزم در نحوه پردازش اطلاعات مربوط به روابط اجتماعى دانست.
معرفى موضوع و محتواى كتاب
در مقابل، ديدگاهى وجود دارد كه باز بودن در مقابل احساسات را براى عقلانيت و تفكر اجتماعىِ كارآمد، مفيد و حتى ضرورى مى داند، (داماسيو، 1994، ديسوزا، 1987، اوتلى و جنكينز، 1992) اين نظرات منعكس كننده باور ديرپايى است كه مى گويد: «قلب براى خودش دلايلى دارد كه عقل درك نمى كند.» (پاسكال، 1943، ص 113)
بدون ترديد تعامل ظريف بين شناخت و هيجان، نيروى محرك ايجاد دستاوردهاى هنرى بزرگ در همه دوره ها بوده است. آنچه باعث تعجب است اينكه روان شناسان، على رغم تئورى پردازى هاى نظرى فراوان درباره ارتباط هيجان و شناخت، پژوهش تجربى در اين زمينه را نسبتاً دير شروع كرده اند.
شايد اين نخستين بار است كه در جهت فهم تأثير حالات هيجانى بر افكار، قضاوت ها، و تصميم هايمان، مسئله اى كه مدّت ها علاقه و شيفتگى مردم عادى و فلاسفه را به يك ميزان به خود جلب كرده است، يك پيشرفت واقعى را تجربه مى كنيم.
گرچه روان شناسان بررسى پيوندهاى چند جانبه بين هيجان، شناخت، و رفتار، را نسبتاً دير شروع كردند، اما اين رويكرد در مقابل روش سنّتى جداكردن هيجان، شناخت، و كردار به عنوان سه «قوه ذهن» كه در قسمت اعظم تاريخچه روان شناسى غالب بوده است، (هيلگارد، 1980) حرف بسيارى براى گفتن دارد.
تبيين پديده هاى هيجان / شناختى سير تكاملى خود را از رويكردهاى فلسفى و نظرى اوليه به سمت تبيين هاى شناختى و پردازش اطلاعاتى كه متأخرترند، از طريق نظريه پردازى هاى روان تحليل گرى و شرطى سازى (كلار و برن، 1974، فيشباخ و سينگر، 1957) طى كرده است.
درك ما از چگونگى تعامل حالت هاى هيجانى و شناخت، طى بيست سال گذشته رشد سريعى داشته است. مقالات اين كتاب، به يك معنا بحث يكپارچه سازى روزآمدى از دستاوردهاى عمده تحقيقات هيجان ـ شناختى اخير مى باشند.
اولين نيروى محرك عمده براى تحقيقات تجربى پيونددهنده احساسات و تفكر (هيجان و شناخت) متعلق به شواهد تحقيقاتى چشمگيرى است كه تأثيرات تجانس هيجانى بر يادگيرى، حافظه، تداعى ها، و قضاوت ها را در اوايل دهه 1980 نشان داد.([2]) فرضيه هاى اوليه درباب هيجان (باور، 1981) شرح مطبوع و موجزى از بسيارى پديده هاى مربوط به تجانس خلقى، از جمله اثرات مربوط به قضاوت ارائه نمودند. (فورگاس و باور، 1987، سدى كيدز، 1995) البته جريان تحقيقات به سرعت از شيفتگى اوليه نسبت به تجانس هيجانى به سمت كشف مسائل متعدد ديگرى درباب پيوند هيجان و شناخت رشد پيدا كردند. اين تحقيقات برخى از موضوعات اصلى مورد بحث در اين كتاب را در برمى گيرد; همچون تحقيقات مربوط به آثار پردازش اطلاعاتى هيجان.([3])
پيشرفت سريعى نيز در بررسى مكانيزم هاى شناختى و انگيزشى توليدكننده آثار مربوط به عدم تجانس شناختى([4]) و مطالعه اثر هيجان در بازنمايى و استفاده از ساختارهاى دانش اجتماعى (شاورز، نيدنتال و هالبرشتات، گرنولد و ديگران) حاصل شده است.
يكى از موضوعات وحدت بخش كليدى در اين كتاب، روشى است كه در چند فصل آن براى تصويرسازى جديد، پويا و تعاملى در مورد پديده هاى هيجانى و شناختى به كار رفته است. زايونك در فصل دوم كتاب نمايى كلى و چكيده اى سنجيده از مسائل عمده مورد بحث در دهه 1980 و وضعيت كنونى شواهد تجربى ارائه مى دهد. نوشته وى حاكى از اين است كه شواهد فيزيولوژيكى، عصب روان شناختى، و عصب كالبدشناختى كه درباره نقش هيجان در تفكر و رفتار اجتماعى به دست آمده، دست مايه قابل ملاحظه اى براى مفهوم سازى هاى معاصر در مورد تعامل هيجان / شناخت فراهم آورده است.
ديدگاه روان شناسان در مورد هيجان در بيست سال گذشته در معرض يك تغيير و تحول بنيادين قرار داشته است و اكنون علاقه رو به رشدى به پذيرش اين عقيده وجود دارد كه پاسخ هاى هيجانى ابزار مفيد و حتى لازمى در تعامل با محيط اجتماعى اند. (داماسيو، 1994) چنان كه زايونك خاطر نشان مى سازد، شواهد نيرومندى وجود دارد بر اينكه پاسخ هاى ارزيابانه هيجانى غالباً مى توانند به صورتى سريع، خودكار، و بسيار انطباقى حتى در غياب تأمّل شناختى استنباطى نيز توليد شوند.
بنابراين، تحقيقات انجام شده در طى اين دو دهه به بروز يك تغيير اساسى در نگرش ما نسبت به ماهيت و كاركردهاى هيجان كمك نموده است. برخلاف غفلت نسبى از پديده هاى هيجانى كه در قسمت اعظم تاريخچه كوتاه روان شناسى رخ داد، (هيلگارد، 1980) اكنون هيجان دوباره به جريان غالب تحقيقات روان شناختى ملحق شده است. به عبارت ديگر، سير تحولات روان شناختى دو دهه گذشته را مى توان به منزله حركت تدريجى پديده هاى هيجانى از پيرامون به مركز نظريه پردازى روان شناختى به همراه رهايى تحقيقات هيجانى از سيطره اوليه استعارات شناختى و پردازش اطلاعاتى تلقّى نمود.
البته اين نيز اشتباه است كه بخواهيم همان گونه كه در سال هاى اوليه دهه 1980 مطرح شد، تصور كنيم رابطه بين هيجان و شناخت، اساساً مربوط به مسئله تقدّم و تأخر يا استقلال و وابستگى است. (لازاروس، 1984، زايونك، 1980 همين كتاب) تحقيقاتى كه در بيشتر فصل هاى كتاب گزارش شده است، اين مطلب را با قوّت مطرح مى كند كه رابطه هيجان / شناخت اساساً يك رابطه متقابل است.([5]) مثلا، چنان كه بلاسكوبيك و سندس گزارش كرده اند، فرايندهاى ارزيابى شناختى با ايجاد يك تفاوت بحرانى موجب پديد آمدن واكنش هاى احشايى به موقعيت هاى چالش و تهديدى كه تفاوت ظريفى دارند نيز مى شوند.
رشد سريع تحقيقات هيجانى / شناختى كه در اينجا مورد بررسى قرار گرفته است، تأثير عمده اى نه تنها بر درك ما از پديده هاى هيجانى، بلكه بر ديدگاه هاى معاصر در مورد ماهيت فرايندهاى اساسى شناخت اجتماعى نيز بر جا گذاشته است. اولين بار است كه مى توانيم حالت هاى هيجانى را به عنوان منبع مستقل و با اهميتى از اطلاعات كاركردى و درون دادى براى وظايف مربوط به قضاوت واقع گرايانه و پردازش اطلاعات، و نه صرفاً به منزله منبعى از مزاحمت و اختلال در شناخت آرمانىِ عارى از هيجان ملاحظه كنيم (برونر، 1957، نايسر، 1982) با گسترش همه جانبه نظريه هاى پردازش اطلاعات شناختى، تحليل دقيق و موشكافانه نقش واكنش هاى هيجانى در تفكر و رفتار براى اولين بار ممكن شده است. اين ديدگاه توسعه يافته از شناخت كه شناخت را ضرورتاً شامل درون داده هاى هيجانى مى داند، به وسيله رواج ايده هاى كاركردگرا و تكاملى و انبوه تحقيقات عصب كالبدشناختى، كه نشان دهنده نقش قابل توجه درون داده هاى هيجانى به عنوان منبعى از اطلاعات انطباقى در وظايف شناختى پيچيده مربوط به پردازش هستند، تسريع گرديده است. (داماسيو، 1994، دسوزا 1987، لدو 1995)
بنابراين، به يك معنا مى توان گفت: اين كتاب درباره شكل گيرى الگوهايى است از چگونگى تعامل پديده هاى هيجانى و شناختى در زندگى روزمره اجتماعى.
يكى از موضوعات تلفيقى كليدى كه در تعدادى از فصل هاى كتاب به آن اشاره شده است، مربوط به نقش انطباقى و اطلاعاتى هيجان در شناخت است. بسيارى از سودمندترين ايده هايى كه در تحقيقات هيجان / شناختى طرح شده است برگرفته از روان شناسى پردازش اطلاعات بوده و با پديده هاى اساسى حافظه سرو كار داشته است.([6])
شايد مهم ترين تحول ابتدايى در تحقيقات هيجانى/ شناختى، كشف، مستندسازى، و تبيين اوليه نظرى پديده هاى تجانس بنيادى هيجانى در حافظه در اوايل دهه 1980 بود. شايد اولين پرداخت نظرى واقعاً تلفيقى به اين يافته ها را «الگوى شبكه تداعى باور» (1981) ارائه نمود كه اصل وابستگى به حالت خلقى در حافظه را به حالت هاى هيجانى نيز گسترش داد. اين فكر كه «تجارب و حالت هاى هيجانى به شدت و با ظرافت در چگونگى شناخت ما از عالم اجتماع و بازنمايى آن مداخله مى كنند»، همچنان در زمره نيرومندترين ايده هايى است كه هيجان و شناخت را پيوند مى دهند. به عنوان مثال، گرين ولد و همكارانش در فصل 13 نظريه اى تلفيقى مبتنى بر اصول شبكه تداعى را شرح مى دهند كه پاسخ هاى هيجانى را با نگرش ها، قالب هاى فكرى، و ]سازه [خود مرتبط مى سازد. در فصل 15 نيدنتال و هالبرشتات اظهار مى دارند كه ويژگى هاى هيجانى (عاطفى) طبقات اجتماعى نقشى كليدى در سازمان دهى بازنمايى هاى ذهنى ما درباره آن ها ايفا مى كنند. اين نظريه هاى موشكافانه پيوندهاى نزديكى با تحقيقات پيشگامى، كه در مورد تأثير تجانس خلقى و وابستگى به حالت خلقى در حافظه در طى دو دهه گذشته انجام شده است، دارد.
اما پس از دلبستگى شديد و پرشور اوليه نسبت به بحث تجانس هيجانى، تجديدنظرهاى فزاينده اى همراه با انبوهى از يافته هاى تجربى از راه رسيد مبنى بر اينكه تجانس هيجانى چنان پديده قاطع و قابل اعتمادى كه در ابتدا فرض مى شد، نيست. معلوم شد كه وابستگى به حالت خلقى در حافظه، خود تابع موقعيت هاى مرزى است و مى تواند تا حد زيادى وابسته به بافت (زمينه مورد مطالعه) باشد. (بلنى، 1986)
مرحله بعدى تحقيقات و نظريه پردازى را مى توان دوره پيچيدگى و حتى سردرگمى در زمينه نقش هيجان در شناخت توصيف نمود. ناگزير مى بايست پيش بينى هاى عام و قاطعى را كه روان شناسان شناختى در آغاز ارائه نمودند به شرايط اجتماعى هر چه پيچيده و واقع گرايانه تر محك زد و اصلاح و تعديل نمود. روان شناسان شناختى كه عادت داشتند به بررسى و كشف سازوكارهاى كمابيش عام شناختى پردازش اطلاعات بپردازند، با دريافتن اينكه پيش بينى هاى مربوط به تجانس هيجانى نسبتاً وابسته به بافت هستند، دچار يك سرخوردگى اوليه شدند. (باور و ماير، 1985)
در مقابل، روان شناسان اجتماعى كه همچون امروز، به سروكار داشتن با تكاليف شناختى پيچيده و واقع گرايانه عادت داشتند و شيفته «قدرت موقعيت» در اثرگذارى بر رفتار اجتماعى بودند، چندان شگفت زده نشدند. در تحقيقات اجتماعى شناختى، حساسيت به بافت، يك قاعده است نه استثنا. (فورگاس 1981) حل اين معمّا كه دقيقاً چه موقع و چرا تجانس هيجانى در تفكر روى مى دهد، هميشه كار بسيار هيجان انگيزى به حساب آمده است. چندين فصل از فصل هاى اين كتاب به روشنى نشان داده اند كه تلاش هاى پيگير براى فهميدن اينكه دقيقاً چگونه، چرا و چه زمان هيجان منبع اطلاعات انطباقى اجتماعى واقع مى شود، مى تواند كار تحقيق بسيار سودمند و از لحاظ نظرى هيجان انگيزى باشد.([7])
اين كتاب در چهار بخش اصلى تنظيم شده است. پس از مقدمه، كه فصل اول را به خود اختصاص داده است، بخش اول (شامل فصل هاى 2،3و 4) به برخى مسائل مفهومى پايه درباره تقابل هيجان و شناخت مى پردازد. اين سه فصل رويكردهاى متفاوتى را اتخاذ كرده اند كه مكمل هم هستند و به ترتيب، بر جنبه هاى اوليه و نيمه هشيار هيجان تأكيد مى كنند، (زايونك، فصل 2) به تجزيه و تحليل نقش فرايندهاى روانى ـ فيزيولوژيكى در تجربه هاى هيجانى مى پردازند، (بلاسكوبيك و مندس، فصل 3) و بر فرايندهاى شناختى ارزيابى در توليد هيجان تمركز مى نمايند. (اسميت و كربى، فصل 4)
بخش دوم به نقش هيجان به منزله منبع اطلاعات براى كاركردشناختى نظر دارد و فصل هاى آن به ترتيب به بحث پيرامون شواهد مربوط به تجانس خلقى در حافظه، (آيش و مكولى، فصل 5) برخى مكانيزم هاى قادر بر ايجاد نتايج تجانس خلقى (بركوتيس و ديگران، فصل 6) نظريه اى كه طرح استفاده از هيجان به منزله يك درون داد شكل بندى در فرايندهاى شناختى را ترسيم مى كند، (مارتين، فصل 7) و تجزيه و تحليل مكانيزم هاى دخيل در پيش بينى هيجانى (گيلبرت و ديلسون، فصل 8) مى پردازد.
بخش سوم، پيوندهاى بين هيجان و راهبردهاى پردازش اطلاعات را مورد ملاحظه قرار مى دهد و اين مطلب طرح مى شود كه هيجان نقش شاخصى در دو مقولگى هاى اساسى پردازش شناختى همچون درون سازى و برون سازى (فيدلر، فصل 10) و پردازش سر ـ ته و وارونه (پايين ـ بالا) دارد. (بلس، فصل 9) راهبردهاى پردازشى متفاوت نيز به نوبه خود موجب تأثيرات هيجانى بر تفكر و رفتار مى شوند. (فورگاس، فصل 11)
در بخش چهارم، رابطه بين هيجان و ساختارهاى معرفت اجتماعى مورد بررسى قرار مى گيرد. در اين بخش در ابتدا نقش هيجان در خود سازماندهى (شارژ، فصل 12) و در سازماندهى و كاربرد نگرش ها، بررسى مى شود (ويرى، فصل 14) و شواهد مربوط به اهميت تجربى واكنش هاى هيجانى در طبقه بندى شناختى مورد بررسى قرار مى گيرد. (نيدنتال و هالبرشتات، فصل 15) مرور كلى و وحدت بخش مطالب كتاب، وظيفه فصل انتهايى كتاب است. (فورگاس، فصل 16)
فصل نهم كتاب (تأثير متقابل هيجان و شناخت)
اصطلاح «ساختارهاى دانش كلى» ( Structures ofgeneral knowledge ) به اين معناست كه افراد در بسيارى از موقعيت هاى اجتماعى به جاى پرداختن به جزئيات و اطلاعات تفصيلى موقعيت حاضر، به فرض ها و قالب هاى فكرى از پيش تعيين شده خود اعتماد و اتّكا مى كنند و بر اساس آن قضاوت و عملكرد خود را شكل مى دهند. به عنوان مثال، وقتى با توجه به حرفه يا هيأت ظاهرى شخص تازه وارد، روحيات وشخصيت او را حدس مى زنيم و درباره معانى ضمنى كلامش قضاوت مى نماييم، در حقيقت از شيوه پردازش بالا به پايين استفاده كرده ايم و ناخودآگاه برخى اطلاعات جزئى و تفصيلى را كه ممكن است تشخيص ما را متفاوت كند از نظر دور داشته ايم. گرچه اين، به واقع نوعى سهل انگارى و مسامحه فكرى است كه مى تواند گاهى منجر به اشتباه در قضاوت و رفتار اجتماعى ما شود، اما نمى توان آن را امرى مطلقاً منفى قلمداد كرد. گاه به تصميم گيرى هاى فورى و لحظه اى نياز داريم و ظرفيت پردازشى ذهنمان نيز اقتضاى توجه به همه جزئيات را ندارد. به علاوه، همه موقعيت ها آنچنان داراى اهميت و تعيين كننده نيستند كه پرواى اطمينان به عدم اشتباه داشته باشيم. البته اين موضوع اصلى مقاله حاضر نيست. نويسنده در
صدد است روشن كند آيا حالت هاى خلقى و احساسى فرد بر ميزان استفاده او از اين نحوه تفكر (به تعبير نويسنده، استفاده از ساختارهاى دانش كلى) اثرگذار است يا نه; و در اين صورت، فرايند اين تأثيرگذارى چگونه است؟
ساختارهاى دانش كلى در نظر نويسنده عبارتند از: آداب كليشه اى ( Scripts )، افكار قالبى ( Stereotypes )، كليشه هاى اكتشافى ( Heuristics )، و قضاوت هاى پيشين ( Prior Judgments ); ولى به نظر مى رسد بين اين موارد همپوشى هايى مى توان تصور نمود، هرچند نويسنده اشاره اى بدان نكرده است.
مقصود از آداب كليشه اى رفتارهايى است كه در موقعيت هاى مربوط به خود به صورت قالبى اتفاق مى افتند. مثلا، در موقعيت چاى نوشيدن، قند به دهان گذاشتن يك رفتار كليشه اى و به سقف نگاه كردن رفتارى غيركليشه اى است. در حالتى كه فرد بر پردازش بالا به پايين تكيه مى كند، يادآورى رفتارهاى كليشه اى آن موقعيت نسبت به رفتارهاى ديگر افزايش مى يابد.
افكار قالبى: اگر از ما بخواهند جرم يك عضو گروه خرابكارى را تعيين كنيم، احتمال اينكه جرم او را از فرد عادى ديگرى كه همان كار را مرتكب شده است سنگين تر ارزيابى كنيم، هست.
كليشه هاى اكتشافى: احتمالا همه ما در نظر اول عضو يك گروه تروريست شهرى را فردى پرخاشگر كه نمى تواند احساسات رمانتيك داشته باشد و يك استاد دانشگاه را منظم و داراى فكر منطقى مى دانيم.
قضاوت هاى پيشين: در بسيارى از مواقع قضاوت هاى لحظه اى ما با قياس نمودن موقعيت حاضر با يك موقعيت قبلى كه قضاوتى در آن صورت داده ايم شكل مى گيرد; يعنى به جاى پرداختن به جزئيات شخصى موقعيت جديد، با در نظر گرفتن رابطه يا شباهتى كه بين دو موقعيت وجود دارد، قضاوت پيشين خود را به موقعيت جديد هم تسرّى مى دهيم.
هر چه ميزان تكيه فرد بر ساختارهاى دانش كلى بيشتر باشد، استفاده او از اين نحوه پردازش و بى اعتنايى به جزئيات و قراين مخالف آن بيشتر است. بحثى كه در فصل نهم كتاب دنبال مى شود بررسى اين فرضيه است كه حالت هاى خلقى مثبت (شاد)، به طور كلى تكيه بر ساختارهاى دانش كلى را افزايش مى دهد، و هدفى كه اين فرايند افزايش ناخودآگاه دنبال مى كند، تسهيل انطباق فرد با محيط اجتماعى است.
مقدمه نويسنده
مطالب فصل 9 بر جنبه اخير، يعنى تأثيرات عاطفى نحوه پردازش اطلاعات اجتماعى توسط افراد متمركز است. به طور كلى،بررسى هايى كه به اين مسئله پرداخته اند، بيان مى كنند كه حالت هاى عاطفى تأثير آشكارى بر تفكر دارند، بدون اينكه در فرايندهاى شناختى، وقفه يا اختلال ايجاد كنند. در واقع، تأثير حالت هاى عاطفى بر فرايندهاى شناختى غالباً به عنوان امرى بسيار انطباقى تصوير مى شود. (به عنوان مثال: فريجا، 1988)
هربرت بلس در اين مقاله بر نقش حالت هاى عاطفى در تفسير و درك موقعيت هاى اجتماعى تأكيد دارد. تفسير يك موقعيت اجتماعى مستلزم اين است كه افراد جزئيات آن موقعيت را با معلومات پيشين خود پيوند دهند. تأثير اين دو منبع اطلاعات بسته به اين است كه فرد چه راهبردى را در پردازش اطلاعات اتخاذ كند; راهبرد پايين به بالا (از جزئى به كلى) يا راهبرد بالا به پايين (از كلى به جزئى).
آنچه وى مطرح مى كند اين است كه انتخاب اين راهبردهاى پردازشى تا حدى بستگى به حالت عاطفى فرد دارد. به طور كلى، افراد در حالت هاى خلقى شاد بيشتر احتمال دارد كه با تكيه بر ساختارهاى دانش كلى، از راهبرد بالا به پايين استفاده كنند، در حالى كه در حالت هاى خلقى غمناك، بيشتر احتمال اين هست كه بر ويژگى هاى موقعيت حاضر تكيه كنند و از راهبرد پايين به بالا استفاده نمايند. در ادامه اين فصل وى ابتدا به ارائه يك چهارچوب كلى كه مفهوم رابطه مطرح شده بين عاطفه و استفاده از ساختارهاى دانش كلى را به تصوير درآورد و سپس به نقل شواهد تجربى (آزمايشى) مربوط به اين طرح مى پردازد.
فرضيه خلق و ساختارهاى دانش كلى
حالت هاى عاطفى مثبت به فرد اطلاع مى دهند كه موقعيت جارى مشكلى به وجود نمى آورد و حالت هاى عاطفى منفى هشدار مى دهند كه موقعيت حاضر مشكل ساز است.([9])البته بايد توجه داشت كه به طور كلى اين كاركرد اطلاعاتى از اين مطلب مستقل است كه آيا حالت عاطفى ناشى از يك ارزيابى شناختى از موقعيت است يا نه.
مسئله اين است كه پس از اينكه فرد علامت دريافت مى كند كه موقعيت جارى مشكل ساز يا مطبوع است، چه اتفاق مى افتد؟ رويكرد حاضر بر اين باور است كه اين امرى بسيار انطباقى است كه افراد بسته به طبيعت موقعيت روان شناختى جارى به صورت هاى متفاوت بر ساختارهاى دانش كلى شان در قالب آداب كليشه اى، افكار قالبى، يا ديگر قواعد كليشه اى اكتشافى تكيه مى كنند. به بيان روشن تر، افراد در موقعيت هاى مطبوع بر ساختارهاى دانش كلى شان كه معمولا برايشان مفيد است، تكيه مى نمايند. در موقعيت هاى مشكل ساز ـ كه معمولا انحراف هايى از موقعيت هاى بهنجار عادى اند ـ افراد به تكيه بر دانشى كه معمولا به كار مى گيرند توصيه نمى شوند، بلكه بهتر است بر جزئيات موقعيت جارى تمركز كنند.
بنابراين، حالت هاى عاطفى جارى افراد از طريق تأثير بر نحوه تفسير موقعيت جارى، بر ميزان تكيه ايشان بر ساختارهاى دانش كلى تأثير مى گذارد. به بيان دقيق تر، افرادى كه در حالت هاى عاطفى مثبت قرار دارند اطمينان بيشترى به تكيه بر ساختارهاى دانش كلى فعال شده اى كه در آن موقعيت قابل اجرا هستند، دارند، در حالى كه افرادى كه در حالت هاى عاطفى منفى هستند، اطمينان كمترى به تكيه بر ساختارى دانش كلى احساس مى كنند و محتمل تر است كه بر اطلاعاتى كه در دسترس هستند متمركز شوند و اين اعتماد وابسته به خلق به ساختارهاى دانش كلى يا بر اطلاعات دمِ دست، توجه افراد را به سمت آن اطلاعاتى هدايت مى كند كه قاعدتاً در موقعيت جارى سودمندترند.
توجه داشته باشيد كه اين رويكرد از نظريه پردازى قبلى مجزاست. پيش تر وى مطرح كرده بود كه اثر مهم اين علامت هاى متفاوت، جنبه انگيزشى دارد; يعنى افراد واقع در يك خلق مثبت دليلى نمى بينند تلاش پردازشى عمده اى صرف كنند، مگر اينكه يك هدف فعلى ديگر مقتضى اين كار باشد. (شوارتز، 1990، شوارتز و بلس 1991، شوارتز، بلس، و بانر، 1991) در مقابل، افراد واقع در يك خلق منفى برانگيخته مى شوند به جزئيات موقعيت توجه كنند كه اين امر در پرداختن به مشكلات، امرى انطباقى است و از اين رو، به طور خودبخودى وارد يك پردازش نظامدار مى گردند. گرچه رويكرد حاضر در اين مفهوم كلى با نظريه پردازى پيشين مشترك است كه حالت هاى عاطفى به فرد در مورد موقعيت جارى آگاهى مى دهند، ولى اين رويكرد درصدد بيان اين مطلب نيست كه برانگيخته شدن به پردازش بيشتر يا كمتر به خلق وابسته است.
اكنون بحث در مورد شواهدى است كه بيان مى كند افراد شاد بيش از افراد غمگين احتمال دارد كه بر ساختارهاى دانش كلى به صورت آداب كليشه اى، افكار قالبى، قواعد كليشه اى اكتشافى، و قضاوت هاى پيشين تكيه كنند.
شواهد تجربى
1. اثر خلق بر كليشه اى فكر كردن (افكار قالبى)
2. رابطه خلق و آداب كليشه اى
شركت كنندگان شاد نسبت به شركت كنندگان غمگين گزاره هايى را كه آداب كليشه اى را به صورت معمول بيان مى كردند بيشتر بازشناسى كردند; و اثر مذكور ربطى به اين مسئله نداشت كه اين گزاره ها واقعاً ارائه شده بودند يا نه. اعتماد به آداب كليشه اى باعث مى شود كه افراد رفتارهاى معمول كليشه اى را استنباط كنند و در نتيجه، رفتارهاى معمول را به خوبى بازشناسى نمايند; همان گونه كه رفتارهاى معمول كليشه اى را كه ارائه نشده بودند به اشتباه بازشناسى كردند.([11])
همان گونه كه انتظار مى رفت، اين تأثيرات خلقى در مورد اطلاعات غير معمول به دست نيامد، و اين بدين معناست كه اين اطلاعات را نمى شود از آداب كليشه اى استنتاج كرد. اين يافته ها نيز همچون مطالعات مربوط به خلق و افكار قالبى، بيان مى كنند كه خلق شاد اثر ساختارهاى دانش كلى بر پردازش اطلاعات افراد را افزايش مى دهند.
3. تأثير خلق بر استفاده از كليشه هاى اكتشافى
به هر حال، اگر راهبردهاى پردازش كليشه اى اكتشافى را به عنوان يكى از ساختارهاى دانش كلى قابل اجرا در تكليف محول شده تصور كنيم، مشاهده اينكه افراد شاد كليشه هاى اكتشافى شناختى را راحت تر به كار مى گيرند، با فرضيه ما كه خلق شاد احتمال كاربرد ساختارهاى دانش كلى را بيشتر مى كند، سازگار خواهد بود.
4. اثر خلق بر تعميم قضاوت هاى پيشين
محققان در حوزه ادراك شخص ديگر،([13]) دريافته اند كه افراد داراى خلق مسرور بيشتر از افراد داراى خلق افسرده احتمال دارد كه اثر هاله اى([14]) را از خود نشان دهند، و كمتر تحت تأثير توصيف هاى شخصى تفصيلى قرار بگيرند.([15])دريافتند وقتى كه شركت كنندگان يك خلق شاد، نه خنثى يا غمناك، داشتند، قضاوت هاى خاص ايشان در مورد شخص هدف، بيشتر تحت تأثير قضاوت هاى خصيصه اى كلى پيشين در مورد وى واقع شد. در حوزه قانع سازى، وقتى از شركت كنندگان شاد خواسته شد يك قضاوت نگرشى را گزارش كنند، آن ها بيش از افراد غمگين احتمال داشت كه بر يك قضاوت كلى قبلى در مورد يك پيام ترغيبى اعتماد كنند.(بلس و ديگران، 1992)
روى هم رفته، شواهد گزارش شده درباره افكار قالبى، آداب كليشه اى، كليشه هاى اكتشافى و قضاوت هاى پيشين با اين فرضيه اى كه «افراد شاد بيشتر از افراد غمگين احتمال دارد بر ساختارهاى دانش كلى تكيه كنند»، سازگار است.
نويسنده در قسمت پايانى اين فصل به شرح تبيين هاى ديگرى كه به توجيه اين يافته ها مى پردازند، و داورى بين آن ها با استفاده از شواهد آزمايشى مى پردازد كه از نقل اين بخش صرف نظر مى كنيم.
پي نوشت ها :
1. Forgas, Josef P., Feeling and Thinking, The Role of Affect in Social Cognition, CambridgeUniversity Press,1999 .
2ـ باور 1981، فيدلر و فورگاس، 1988 نيز ر. ك. آيش و مكولى، فيدلير، زايونك، همين كتاب.
3ـ ر.ك. فصل هاى متعلق به بلاسكوبيك و مندس، اسميت و كربى، ليرى.
4ـ ر.ك. فصل هاى متعلق به بركوويچ و ديگران، آيش و مكولى، گيلبرت، مارتين.
5ـ ر. ك. به فصل هاى مربوط به بِلِس، بلاسكوبيك و سندس فيدلر، فورگاس، گيلبرت، ليرى، گرين ولد و ديگران، نيدنتال و هالبرشتات، شاورز.
6ـ فصل مربوط به آيش و مكولى را در كتاب ببينيد.
7ـ براى مثال، فصل هاى متعلق به آيش و مكولى، بركوتيس و ديگران، گيلبرت، فورگاس، و مارتين.
8ـ براى ملاحظه تبيين هاى ديگرى كه بر كاركرد آگاهى بخش حالت هاى عاطفى تأكيد دارند. ر. ك: فريجا، 1988; ياكوبسن 1957; نوليس و نوليس، 1956; پريبرم، 1970.
9ـ بحث مفصل تر در اين زمينه را در شوارتز، 1990 ببينيد.
10ـ براى ملاحظه شواهد مربوط به حوزه افكار قالبى، ر.ك: بلس، شوارتز، و ويلانت، 1996.
11ـ اشتباهات مداخله; ر. ك. گريسر و ديگران، 1979 اشنايدر و اورانوتيس 1987 مقايسه كنيد با فيسك و تيلور، 1991.
12. Frequncy Judgment .
13. Person Perception .
14. halo effects .
15ـ براى يك بررسى كلى ر. ك: سينكلير و مارك، 1992، همين طور بلس و فيدلر 1995.
/ج