آنچه بر من در غم آن نامسلمان ميرود
آنچه بر من در غم آن نامسلمان ميرود
شاعر : انوري
بالله ار با موئمن اندر کافرستان ميرود آنچه بر من در غم آن نامسلمان ميرود گفت نقدي ده که اين با خاک يکسان ميرود دل به دلال غمش دادم به دستم باز داد اين سخن در يار بيمعني نه در جان ميرود آنچنان بيمعنيي کارم به جان آورد و رفت پيشت آب من کنون تيره به دستان ميرود گفتم از بيآبي چشم زمانهست اين مگر در رکاب کمترين شاگرد سگبان ميرود دل کدامي سگ بود جايي که صد جان عزيز باد با فرمان روايي هم به فرمان ميرود در تماشاگاه زلفش از پي ترتيب حسن ديو زلفش گرنه با مهر سليمان ميرود باد باري زلف او را چون به فرمان شد چنين کار اين دارد که اکنون در خراسان ميرود عيد بودست آنچه در کشمير ميرفتست ازو جانم از ياد لبش در آب حيوان ميرود در ميان آتش دل گرچه هر شب تا به روز دم نمييارم زدن ورنه فراوان ميرود هر زمان گويد چه خارج ميرود اکنون ز من بلکه از انصاف و عدل و داد سلطان ميرود آب لطف از جانب او ميرود با انوري قيصرش در تحت فرمان همچو خاقان ميرود خسرو آفاق ذوالقرنين ثاني سنجر آنک