همچون سر زلف خود شکستي شاعر : انوري آن عهد که با رهي ببستي همچون سر زلف خود شکستي هرچند که عهد من شکستي بد عهد نخوانمت نگارا من دانم و دل چنان که هستي کس سيرت و خوي تو نداند وز خار جفا دلم بخستي از شاخ وفا گلم ندادي نايافتهاي ز وصل هستي از هجر تو در خمارم امروز چون رفتن سيل سوي پستي با اين همه ميل من سوي تو کوتاه کن اين درازدستي از جان من اي عزيز چون جان