اي دوست به کام دشمنم کردي شاعر : انوري بردي دل و زان پسم جگر خوردي اي دوست به کام دشمنم کردي از دست شدي و سر برآوردي چون دست ز عشق بر سر آوردم اي دوست چنين شود بدين سردي آن دوستيي چنان بدان گرمي تو نيز چو روزگار برگردي گفتم که چو روزگار برگردد ديدي که به عاقبت چنان کردي گفتي نکنم چنين معاذالله ليکن به ضرورتش تو در خوردي در خورد تو نيست انوري آري