زمانه سيري کامروزش ار برانگيزي

زمانه سيري کامروزش ار برانگيزي شاعر : انوري به عالمي بردت کاندرو بود فردا زمانه سيري کامروزش ار برانگيزي که بازماندم از اقبال خدمت تو جدا بزرگوارا من بنده گرچه مدتهاست چه باخواص و عوام و چه در خلا و ملا جدا نبود زماني زبان من ز ثنات همم مديح ز اندازه هم طمع ز عطا به نعت هرکه سخن رانده‌ام فزون آمد چنانک خواست دلم خاطرم نکرد وفا مگر به مدح تو کز غايت کمال و بهات همي چه گويم بس نيست اين قصيده گوا سخن ببست مرا اندرين قصيده ز عجز تو آن...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زمانه سيري کامروزش ار برانگيزي
زمانه سيري کامروزش ار برانگيزي
زمانه سيري کامروزش ار برانگيزي

شاعر : انوري

به عالمي بردت کاندرو بود فردازمانه سيري کامروزش ار برانگيزي
که بازماندم از اقبال خدمت تو جدابزرگوارا من بنده گرچه مدتهاست
چه باخواص و عوام و چه در خلا و ملاجدا نبود زماني زبان من ز ثنات
همم مديح ز اندازه هم طمع ز عطابه نعت هرکه سخن رانده‌ام فزون آمد
چنانک خواست دلم خاطرم نکرد وفامگر به مدح تو کز غايت کمال و بهات
همي چه گويم بس نيست اين قصيده گواسخن ببست مرا اندرين قصيده ز عجز
تو آن کسي که ستوده به تست مدح و ثنااگر به مدح و ثنا هرکسي ستوده شود
سزاي مدح تويي وتراست مدح سزابه ناسزا چه برم بيش ازين مدايح خويش
زمانه نيک شناسد زمرد از مينابه شبه و شکل تو گر ديگران برون آيند
که تا به مقطع شعر آمدستم از مبداخداي داند کز خجلت تو با دل ريش
همي چه گفتم گفتم که بصره و خرماهمي چه گفتم گفتم که زيره و کرمان
اميد عاقبت اندر حساب بيم و بلاهميشه تا که بود در بقاي عالم کون
که چون ابد ز کميت برون شود احصاحساب عمر تو در عافيت چنان بادا
به هرچه خواهي حکم تو بر ستاره روابه هرچه گويي قول تو بر زمانه روان
بر آسمان کف کف الخضيب کرده دعابر استقامت حال تو بر بسيط زمين
علاء دين که سپهريست از سنا و علاسپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا
خلاصه‌ي به حقيقت خلاصه‌ي به سزاخلاصه‌ي همه اولاد خاندان نظام
چنانکه کار مقيمان خاک را به سخانظام داد مقامات ملک را به سخن
برش سپهر بود چون بر سپهر سهاخدايگان وزيران که در مراتب قدر
ببسته قدرت او گردن صباح و مساشکسته طاعت او قامت صبي و مسن
درو نه رنگ صواب آمده نه بوي خطاسخن ز سر قدر برکشد به جذب ضمير
ز تف هيبت او آب گيرد استسقاز باد صولت او خاک خواهد استعفا
دهد عتاب و نوازش نشان خوف و رجانهد رضا و خلافش اساس کون و فساد
چه بود فايده در عقد آدم و حوااگر نه واسطه‌ي عقد عالم او بودي
زه اي عنان سخاي ترا شتاب صبازه اي رکاب ثبات ترا درنگ زمين
به جانب تو قضا را نظر به عين رضابه درگه تو فلک را گذر به پاي ادب
به پيش ديده‌ي وهم تو رازها پيدابه زير سايه‌ي عدل تو فتنها پنهان
اوامر تو بتابد همي عنان قضانواهي تو ببندد همي گذار قدر
تو اصل دانش و ديني چو صوت اصل صداتو اصل دادن و دادي چو حرف اصل کلام
گمان مبر که ز موج است لرزه بر درياز رشک طبع تو دارد مزاج دريا تب
ز شرم نطق تو وز رشک للي لالاصدف که دم نزند داني از چه خاصيت است
وگرنه کي رودي آفتاب جز به عصاز نور راي تو روشن شده است راي سپهر
مزاج سنگ شود مستعد نشو و نماتو آن کسي که ز باران فتح باب کفت
اجل برون نتواند شدن ز موج فناتويي که گر سخطت ابر ژاله بار شود
ز امتزاج چهار امهات و هفت آبابه صد قران بنزايد يکي نتيجه چو تو
به خدمت تو کمر بسته دارد از جوزابه سعد و نحس فلک زان رضا دهند که او
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواتبارک‌الله از آن آب‌سير آتش‌فعل
به سير باد رود چون برآيد از بالابه شکل آب رود چون فرو شود به نشيب
ز ديده مهره‌ي افعي برون کشد ز قفازمردين سمش اندر وغا به قوت جذب
وگرنه کي به غبارش رسد سوار ذکامگر به سايه‌ي او برنشاندش تقدير
کند ز صحرا کوه و کند ز که صحرابه دخل و خرج عياري که نعلش انگيزد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.