به عالمي بردت کاندرو بود فردا | | زمانه سيري کامروزش ار برانگيزي |
که بازماندم از اقبال خدمت تو جدا | | بزرگوارا من بنده گرچه مدتهاست |
چه باخواص و عوام و چه در خلا و ملا | | جدا نبود زماني زبان من ز ثنات |
همم مديح ز اندازه هم طمع ز عطا | | به نعت هرکه سخن راندهام فزون آمد |
چنانک خواست دلم خاطرم نکرد وفا | | مگر به مدح تو کز غايت کمال و بهات |
همي چه گويم بس نيست اين قصيده گوا | | سخن ببست مرا اندرين قصيده ز عجز |
تو آن کسي که ستوده به تست مدح و ثنا | | اگر به مدح و ثنا هرکسي ستوده شود |
سزاي مدح تويي وتراست مدح سزا | | به ناسزا چه برم بيش ازين مدايح خويش |
زمانه نيک شناسد زمرد از مينا | | به شبه و شکل تو گر ديگران برون آيند |
که تا به مقطع شعر آمدستم از مبدا | | خداي داند کز خجلت تو با دل ريش |
همي چه گفتم گفتم که بصره و خرما | | همي چه گفتم گفتم که زيره و کرمان |
اميد عاقبت اندر حساب بيم و بلا | | هميشه تا که بود در بقاي عالم کون |
که چون ابد ز کميت برون شود احصا | | حساب عمر تو در عافيت چنان بادا |
به هرچه خواهي حکم تو بر ستاره روا | | به هرچه گويي قول تو بر زمانه روان |
بر آسمان کف کف الخضيب کرده دعا | | بر استقامت حال تو بر بسيط زمين |
علاء دين که سپهريست از سنا و علا | | سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا |
خلاصهي به حقيقت خلاصهي به سزا | | خلاصهي همه اولاد خاندان نظام |
چنانکه کار مقيمان خاک را به سخا | | نظام داد مقامات ملک را به سخن |
برش سپهر بود چون بر سپهر سها | | خدايگان وزيران که در مراتب قدر |
ببسته قدرت او گردن صباح و مسا | | شکسته طاعت او قامت صبي و مسن |
درو نه رنگ صواب آمده نه بوي خطا | | سخن ز سر قدر برکشد به جذب ضمير |
ز تف هيبت او آب گيرد استسقا | | ز باد صولت او خاک خواهد استعفا |
دهد عتاب و نوازش نشان خوف و رجا | | نهد رضا و خلافش اساس کون و فساد |
چه بود فايده در عقد آدم و حوا | | اگر نه واسطهي عقد عالم او بودي |
زه اي عنان سخاي ترا شتاب صبا | | زه اي رکاب ثبات ترا درنگ زمين |
به جانب تو قضا را نظر به عين رضا | | به درگه تو فلک را گذر به پاي ادب |
به پيش ديدهي وهم تو رازها پيدا | | به زير سايهي عدل تو فتنها پنهان |
اوامر تو بتابد همي عنان قضا | | نواهي تو ببندد همي گذار قدر |
تو اصل دانش و ديني چو صوت اصل صدا | | تو اصل دادن و دادي چو حرف اصل کلام |
گمان مبر که ز موج است لرزه بر دريا | | ز رشک طبع تو دارد مزاج دريا تب |
ز شرم نطق تو وز رشک للي لالا | | صدف که دم نزند داني از چه خاصيت است |
وگرنه کي رودي آفتاب جز به عصا | | ز نور راي تو روشن شده است راي سپهر |
مزاج سنگ شود مستعد نشو و نما | | تو آن کسي که ز باران فتح باب کفت |
اجل برون نتواند شدن ز موج فنا | | تويي که گر سخطت ابر ژاله بار شود |
ز امتزاج چهار امهات و هفت آبا | | به صد قران بنزايد يکي نتيجه چو تو |
به خدمت تو کمر بسته دارد از جوزا | | به سعد و نحس فلک زان رضا دهند که او |
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا | | تبارکالله از آن آبسير آتشفعل |
به سير باد رود چون برآيد از بالا | | به شکل آب رود چون فرو شود به نشيب |
ز ديده مهرهي افعي برون کشد ز قفا | | زمردين سمش اندر وغا به قوت جذب |
وگرنه کي به غبارش رسد سوار ذکا | | مگر به سايهي او برنشاندش تقدير |
کند ز صحرا کوه و کند ز که صحرا | | به دخل و خرج عياري که نعلش انگيزد |