آخر اي خاک خراسان داد يزدانت نجات

آخر اي خاک خراسان داد يزدانت نجات شاعر : انوري از بلاي غيرت خاک ره گرگانج و کات آخر اي خاک خراسان داد يزدانت نجات کاندر نعل از هلالست اسب را ميخ از نبات در فراق خدمت گرد همايون موکبي خواجه‌ي دنيي ضياء دين حق اکفي الکفاة موکب صدر جهان پشت هدي روي ظفر لاجرم آبت مزاجي يافت چون آب حيات لاجرم بادت نسيمي يافت چون باد مسيح عقل کل در هيچ معني جز که در تقديم ذات آنکه گردون را برو ترجيح نتواند نهاد داده راي با ثباتش ملک دنيا را ثبات داده کلک بي‌قرارش...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آخر اي خاک خراسان داد يزدانت نجات
آخر اي خاک خراسان داد يزدانت نجات
آخر اي خاک خراسان داد يزدانت نجات

شاعر : انوري

از بلاي غيرت خاک ره گرگانج و کاتآخر اي خاک خراسان داد يزدانت نجات
کاندر نعل از هلالست اسب را ميخ از نباتدر فراق خدمت گرد همايون موکبي
خواجه‌ي دنيي ضياء دين حق اکفي الکفاةموکب صدر جهان پشت هدي روي ظفر
لاجرم آبت مزاجي يافت چون آب حياتلاجرم بادت نسيمي يافت چون باد مسيح
عقل کل در هيچ معني جز که در تقديم ذاتآنکه گردون را برو ترجيح نتواند نهاد
داده راي با ثباتش ملک دنيا را ثباتداده کلک بي‌قرارش کار عالم را قرار
جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هاتهرچه در گيتي برو نام عطا افتد کفش
بر مساکين طرح بايد کرد اموال زکاتدر غنايي خواهد افتاد از کفش گيتي چنانک
وي ز رشک دست تو نالنده موج اندر فراتاي ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک
چون محيط آسمان اعلي نهايات الجهاتآمدي اندر هنر اقصي نهايات الکمال
نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفاتاز خداوندي جدا هرگز نبودستي چنانک
بر خلايق چون تو والي کس نبودست از ولاتبعد از آن والي که بنياد وجود از جود اوست
دست محمودست بر بتخانه‌هاي سومناتدست انصاف تو بر بدعت‌سراي روزگار
در درون کعبه هرگز نامدي عزي و لاتگر حرم را چون حريم حرمتت بودي شکوه
هر که را در جان وفاي تست فارغ از وفاتهر کرا در دل هواي تست ايمن از هوان
اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلاتخود صلاح اهل عالم نيست اندر شرع و رسم
همچنين گفتست و حق اينست و ديگر ترهاتزانکه امروز از اولوالامري و يزدان در نبي
در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفاتخون دل يابد ز باس تو چو گردون بشکند
چون ز ديوانت به جان کردند خصمي را براتصد عنايت‌نامه‌ي گردون حنا بر کرده گير
اين خبر دانم خداوندا که داني کل شاتخصم را گو هرچه خواهي کن تو و تدبير ملک
يابد از حرمان عالي بارگاه تو نجاتصاحبا صدرا خداوندا کريما بنده گر
زانکه گشتست از فراق تو سيه‌دل چون دواتبعد از اين در خدمت از سر پاي سازد چون قلم
آنکه حسرتهاش ميداده است هردم بر فواتدر قضاي خدمت ماضيش قوتها دهد
پيش فتيان خراسان دست بر رخ چون فتاتاندرين خدمت که دارد بنده از تشوير آن
عفو کن وقت ادا داني ندارم بس اداتگرچه بعضي شايگانست از قوافي باش گو
چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عداتبود الحق تاء چند ديگر از وجدان وليک
في‌المثل چون حادثاتي از وراي حادثاتگفتم آخر شايگان خوش به از وجدان بد
هرکه بيتي شعر دانست از رعيت وز رعاتهيچ‌کس در يک قوافي بنده را ياري نکرد
مسلمات ممنات قانتات تايباتجز جمال‌الدين خطيب ري که برخواند از نبي
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتتا کند تقطيع اين يک وزن وزان سخن
بارگاهت در نشابور و مقام اندر هراتجيش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما