مي بياور که جشن دستورست
مي بياور که جشن دستورست شاعر : انوري جشن عالي سراي معمورست مي بياور که جشن دستورست کوه را در سر از صدا سورست قبهاي کز نواي مطرب او آسمان پر تموج نورست قبهاي کز فروغ ديوارش که گجش را مزاح کافورست صورتش را قضاي شهوت نيست آب چون آفتاب مزدورست تري و خشکي موادش را تابش آفتاب با حورست آفتاب بروج سقفش را نگذرد بر سپهر معذورست ماه از آسيب سقفش از پس از اين خايفست از خسوف و رنجورست که ز مخروط ظل او همه ماه چشمهي عرصهي نشابورست...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مي بياور که جشن دستورست
مي بياور که جشن دستورست
شاعر : انوري
جشن عالي سراي معمورست مي بياور که جشن دستورست کوه را در سر از صدا سورست قبهاي کز نواي مطرب او آسمان پر تموج نورست قبهاي کز فروغ ديوارش که گجش را مزاح کافورست صورتش را قضاي شهوت نيست آب چون آفتاب مزدورست تري و خشکي موادش را تابش آفتاب با حورست آفتاب بروج سقفش را نگذرد بر سپهر معذورست ماه از آسيب سقفش از پس از اين خايفست از خسوف و رنجورست که ز مخروط ظل او همه ماه چشمهي عرصهي نشابورست چشم بد دور باد ازو که ز لطف زانکه خود چشم بد ازو دورست ني خطا گفتم اين دعا ز چه روي تا درو نيم دست دستورست دست آفت بدو چگونه رسد تاکه در فوج اوست منصورست ناصر دين حق که رايت دين بر مراد و هواش مقصورست طاهربن المظفر آنکه ظفر از سواد و بياض منشورست آنکه ملک بقاش را شب و روز راي او را تجلي طورست حلم او را تحمل جودي چون اجل صد هزار مخمورست جرعهي خنجر خلافش را چون قضا صدهزار مجبورست جبر فرمانش را که نافذ باد که درو روزگار مقهورست قهر او قهرمان آن عالم که از او احتياج مهجورست جود او کدخداي آن کشور بعد ازو هرکه هست مامورست عدل او ار مگر که آمر عدل که به ملک نفاذ مغرورست امر او ملاک الرقابي نيست که به تعقيب سايه مشهورست راي او نور آفتابي نه طبع او زان هميشه محرورست آتش اندر تب سياست اوست سعي او زان هميشه مشکورست ابر را رافت از رعايت اوست باد از آن در مسير مخمورست جرعهي جام حکم او دارد زور بازوي آسمان زورست اي قدر قدرتي که با عزمت هرچه در ضمن لوح مسطورست سخرهي ترجماني قلمت مگرش آفرينش صورست نشر اموات مي کند به صرير به رموزي که در منثورست کشف اسرار مي کند به رموز به حلاوت چنانکه مذکورست وصف مکتوب او همي کردم زين سبب بر ميان زنبورست شهد گفت آن کمر که ميداني کز کمالت چه حظ موفورست عجبا لا اله الا الله در حجاب زمانه مستورست تا که مقدور حل و عقد قضا هرچه در ملک دهر مقدورست دست فرسود حل و عقد تو باد که درو هيچ روز محذورست روزگارت چنان که نتوان گفت روزگار عصير انگورست هم از آن سان که بوالفرج گويد