نطقم به تحفه دادن کون و مکان رسيد | | طبعم به عرضه کردن دريا و کان رسيد |
هم گام من به معبد پير و جوان رسيد | | هم وهم من به مقصد خرد و بزرگ تاخت |
بدريد آسمانه و بر آسمان رسيد | | اين دود عود شکر که جانست مجمرش |
شادي بزاد و منفعت او به جان رسيد | | انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت |
مقهور هاويه به هواي جنان رسيد | | رنجور باديه به فضاي ارم گريخت |
گل تازگي گرفت چو در بوستان رسيد | | بلبل فصيح گشت چو بوي بهار يافت |
وز فر او اثر به زمين و زمان رسيد | | پرواز کرد باز هواي ثنا و مدح |
از چهرهي سخا و سخن کاروان رسيد | | محبوب شد جهان که ز اقليم رابعش |
نوبت رسد چو نوبت لطف جهان رسيد | | محنت رود چو مدت عنف از زمانه رفت |
صاحب هنر به درگه صاحبقران رسيد | | عالي سخن به حضرت عالي نسبت شتافت |
از جاه او به منفعت جاودان رسيد | | دستور شهريار جهان مجد دين که دين |
از راي او به ريت نوشيروان رسيد | | محسود خسروان عليبن عمر که عدل |
در عهد او به خامهي عنبر فشان رسيد | | آن شهنشان که قدرت شمشير سرفشان |
منشور بخت او ز ابد آن زمان رسيد | | نقش بقا چو جلوهگري يافت از ازل |
در کاينات نسخهي سود و زيان رسيد | | اي صاحبي که از رقم مهر و کين تو |
حالي به سايهي علم کاويان رسيد | | در کارکرد کلک تو خسرو چو فتح کرد |
ميبودش اين گمان که بدو در توان رسيد | | برخاست چرخ در طلب کبرياء تو |
آنجا که مرغ وهم و قياس و گمان رسيد | | از کبرياء تو خبري هم نميرسد |
از هفت عضو خصم تو يک استخوان رسيد | | در منزلي که خصم تو نزل زمانه خورد |
هر لقمهاي که خصم ترا در دهان رسيد | | مصروع کرد بر جگر مرگ قهر تو |
ديدي که از قبول تو آخر به آن رسيد | | دولت وصال عمر ابد جست سالها |
چون التفات تو به جهان جهان رسيد | | در اضطراب ديدهي تسکين گشاده شد |
کام از حرم به چنين خاکدان رسيد | | در کردهي خداي مياور حديث رد |
اينک ز صد هزار بزرگي نشان رسيد | | اي خرد بارگاه بلا را ز کام تو |
چون نام خواجگي تو سلطان نشان رسيد | | سلطاني از نياز در خواجگي زند |
چون در علو به کارگه امتحان رسيد | | نقد وجود چرخ عيار از در تو برد |
توجيه رزق از تو به انس و به جان رسيد | | تقدير رزق اگرچه به حکم خداي بود |
هم در نخست گام به دريا و کان رسيد | | در عشق مال آز روان شد به سوي تو |
چشمش به يک نظر به همين آشيان رسيد | | مرغ قضا چو بر در حکم تو بار يافت |
در باغ مدح تو به گل و ارغوان رسيد | | صدرا به روزگار خزان دست طبع من |
اين طرفه تحفه بين که مرا از خزان رسيد | | گلزار مدح تو به طراوت اثر نمود |
از آسمان گذشت و به اين آستان رسيد | | شخصم به جد و جهد به فرمان عقل و جان |
اکنون ز خدمت در تو بر کران رسيد | | سي سال در طريق تحير دلم بتاخت |
آوازه درفکند که جاري زبان رسيد | | آخر فلک ز مقدم من در ديار تو |
آمد ندا که بار دگر قلتبان رسيد | | ني ني به سوي صدر هم از لفظ روزگار |
تا خام قلتبانتر از اين مدح خوان رسيد | | کس را ز سرکشان زمانه نگاه کن |
از بادهي محبت تو سرگران رسيد | | اين است و بس که از قبل بخت نيست شد |
از باختر ثناي تو تا قيروان رسيد | | از فيض جاه باش که از فيض مکرمت |
نزديک هر ضعيف و قوي با امان رسيد | | تا در ضمير خلق نگردد که امر حق |
از دولت تو بهره دل شادمان رسيد | | وز بهرهي زمانه تو بادي که شاه را |