ناوکش نامهي آجال برد وقت شکار | | خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف |
بيسبب خيره همي کرد يکي را بر دار | | بيگنه بسته همي داشت يکي را در حبس |
مرد موسي کف و عيسي دم و يوسف ديدار | | خواجهاي بود از اينان همه برتر ز شرف |
رايت و رايش بر هفت و شش و پنج و چهار | | سايهي عدل پراکنده و نور احسان |
املي وحي همي کرد و نبودش گفتار | | عالم غيب همي ديد و نبودش ديده |
مدت عمرش بيرون شده از حد شمار | | بر ازو صومعهاي بود و درو هندوي پير |
در همه کاري چون حلم درنگش بسيار | | در همه شغلي چون صبر شتابش اندک |
گاه ميبست يکي را به ميان بر زنار | | گاه ميدوخت يکي را به کتف بر عسلي |
بود چندان که برو چيره نميشد مقدار | | عدد انجم بسيار سپهر هشتم |
در گه خواب ز بسياري شاهان گه بار | | راستگويي که ز بسياري انجم هستي |
دل او بحر محيطست و کفش ابر بهار | | مجد دين بوالحسن عمراني آنکه به جود |
وانکه چرخش ز مواليد جهان نارد يار | | آنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثل |
کوه را با سخطش کيک فتد در شلوار | | چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه |
هر دو گيتي چو قضا و قدر آورد اقرار | | گشت بر محضر اقبال بزرگيش گواه |
پود يک معده طبيعت نفکند اندر تار | | تا نشد ضامن ارزاق خلايق جودش |
باز را کبک همي طعنه زند در کهسار | | هست استيلا عدلش به کمالي که کنون |
زانکه مانندهي خفاش ندارد منقار | | زانکه مانند شترمرغ ندارد مخلب |
عقل در کام کشيدست زبان چون سوفار | | تا زبان قلمش تيز فلک بگشادست |
خردش آنکه برو غيب نباشد دشوار | | قلمش آنچه بدو راه نيابد طغيان |
هست کيفيت احکام فلک را معيار | | هست کميت اشغال جهان را ميزان |
چشم بد دور زهي خواجهي بياستکبار | | شادمان باش زهي مهتر با استحقاق |
مجلست مرجع زوار و بدو در احرار | | درگهت مقصد سادات و برو بر اعيان |
خرج جود تو رسيده به صغار و به کبار | | دخل مدح تو دويده ز وضيع و ز شريف |
کني از تربيت قهر شفا را بيمار | | کني از تقويت لطف عرض را جوهر |
خاک در سايهي حلم تو بود گاه وقار | | باد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ |
کوشش عدل تو بيرون برد از خمر خمار | | تابش راي تو بيرون کند از ماه محاق |
در جهان جز خرد و بخت تو يک تن بيدار | | خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند |
به يمين تو دهم هرچه مرا هست يسار | | به يسار تو يمين خورد فلک گفت مترس |
کان يمين را ز يسار تو همي آيد عار | | همتت بانگ برو زد که نگهدار ادب |
جز که در دامن قدر تو نکردست قرار | | تا برآورد فلک سر ز گريبان وجود |
بر سر توسن افلاک توان کرد فسار | | هرکجا رايض حزم تو گران کرد رکاب |
بر در خانهي تقدير توان زد مسمار | | هرکجا منع تو بگشاد در چون و چرا |
درمافشان دمد از شاخ برون دست چنار | | گر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار |
جز عنان در کف دست تو نکردست قرار | | جز فلک با کف پاي تو نسودست رکاب |
گفت خورشيد که با او سخن من بگذار | | خواستم گفت که خورشيد به رايت ماند |
گر فلک را به مثل حکم تو گويد که بدار | | در جبين همه اجرام فلک چين افتد |
کانچنانست وگرنه ز خدايم بيزار | | در بزرگي تو يک نکته بخواهم گفتن |
در ديار دو جهان جز تو نيابد ديار | | عقل اگر از سر انصاف بجويد امروز |
وي روا ديده به هر شش جهت اندر بازار | | اي روان کرده به هر هفت فلک بر فرمان |
گشت مشهور کبار از تو و معروف صغار | | نام من بنده به شش ماه به هر هفت اقليم |
هم بخر، نوش بر نيش بود گل بر خار | | گر نيرزد سخنم زحمت من ور ارزد |
گويدم گير هر آن علم که گويم که بيار | | خاطري دارم منقاد چنانک اندر حال |
در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار | | در ادب گرچه پياده است چو خصمت گه عفو |
که ازو گوهر ناسفته ستاند به کنار | | مرد بايد چو ميان بست به مداحي تو |
تا دگر روز کند در کف پاي تو نثار | | همه شب کسب جواهر کند از عالم غيب |
گو بيار اينک ارکان و بزرگان ديار | | شعرم اينست وگر کس به ازين داند گفت |
که چرا پار نبود اين سخنم يا پيرار | | حاش لله نه که من بنده همي گويم از آن |
کز چو من شاخ چنين ميوه چرا آيد بار | | اين هم اقبال تو ميگويد ورنه تو بگوي |
روز را بارخدايا نتوان کرد انکار | | همه کس داند و آنرا نتوان شد منکر |
تا بريده نشود اول امسال از پار | | تا گسسته نشود رشتهي امروز از دي |
باد هر روز به روز دگرت پذرفتار | | باد هر سال به سال دگرت ضامن عمر |
وز تن و جان و جواني و جهان برخوردار | | دايم از روي بزرگي و شرف روزافزون |
پايهي جاه تو زاسيب فلک در زنهار | | دامن عمر تو از گرد اجل در عصمت |
سال نو بر تو همايون و چنين سال هزار | | هردم اقبال نوت باد ز گردون کهن |
وز سراپردهي شب گرد جهان کرد حصار | | دي چون بشکست شهنشاه فلک نوبت بار |
قوسي از زر طلي بر کرهاي از زنگار | | روي بنمود مه عيد به شکلي که کشند |
سير او فاعل و مفعولش از اين سو آثار | | جرم او قابل و مقبولش از آن سو تاثير |
گه ز نزديکي او باز همي گشت نزار | | گاهي از دوري خورشيد همي شد فربه |
معني اندر ورق روح همي کرد نگار | | بر ازو بود سبکروح دبيري که به کلک |
خردش کامل و چون چشم رقيبان بيدار | | سفهش غالب و چون بخت ليمان خفته |
مدغم اندر قلمش هرچه فلک را اسرار | | مضمر اندر سخنش هرچه قضا را مقدور |
بود در دفتر او از همه وزني اشعار | | بود بر تختهي او از همه نوعي آيات |
کرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوار | | کرده در دلو برين منطقه و هيات آسان |
به کفي بربط سغدي به دگر جام عقار | | باز بر طارم ديگر صنمي سيم اندام |
وز اشارت رخ نيکوش همي گشت فکار | | از تبسم لب شيرينش همي شد خسته |
همنوا با وتر و زمزمهي موسيقار | | توامان با وتد و فاصلهي موسيقي |
سقف او را نه ستون بود و نه ديوار به کار | | حضرتي بود بر از طارم او سخت رفيع |
نيک مستظهر وزو يافته خاک استظهار | | ملکي همچو خرد عادل و هشيار درو |
گاه پر کرد همي کيسهي کان از دينار | | گه تهي کرد همي دامن ابر از گوهر |
ادهم و اشهب گرد آخر او ليل و نهار | | صحن و دهليز سراپردهي او اوج و حضيض |
ابر را خرج همي کرد به وجهي ز بخار | | باد را دخل همي داد به وجهي ز دخان |
که ازو شير فلک خيره شود در پيکار | | باز ميدان دگر بود درو شيردلي |