گفتا که کلک نايب دستور شرق و غرب

گفتا که کلک نايب دستور شرق و غرب شاعر : انوري آن لطف گاه بر و سياست به روز بار گفتا که کلک نايب دستور شرق و غرب بنياد دين و قاعده‌ي دولت استوار مودود احمد عصمي کز مکان...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گفتا که کلک نايب دستور شرق و غرب
گفتا که کلک نايب دستور شرق و غرب
گفتا که کلک نايب دستور شرق و غرب

شاعر : انوري

آن لطف گاه بر و سياست به روز بارگفتا که کلک نايب دستور شرق و غرب
بنياد دين و قاعده‌ي دولت استوارمودود احمد عصمي کز مکان اوست
در مدح اين خلاصه‌ي مقصود روزگارگفتم قصيده‌اي اگرت امتحان کنم
کم‌گوي قصه، خيز دوات و قلم بيارطبعت بدان قيام تواند نمود گفت
آن يار ناگزير و رفيق سخن‌گزاربرخاستم دوات و قلم بردمش به پيش
بر فور اين قصيده‌ي مطبوع آبداربرداشت کلک و کاغذ و فرفر فرونوشت
وي بر زمانه سايه‌ي تو فضل کردگاراي روزگار دولت تو روز روزگار
فائض به جود بر همه خلق آفتاب‌وارقادر به حکم بر همه‌کس آسمان صفت
جود تو نقد و نسيه‌ي امسال داده پارحزم تو دام و دانه‌ي امروز ديده دي
وايام را به جاه و جمال تو افتخارافلاک را به عز و جلال تو اهتزاز
وز سنگ جذب همت تو برکشد بخاراز آب تف هيبت تو برکشد دخان
عالم نيافت عافيت عام را حصارتا سد حزم تو نکشيدند در وجود
بحري گه کفايت و کوهي گه وقارعقلي گه ذکا و سحابي گه سخا
هم نطق پيش کلک تو نقديست کم‌عيارهم عقل پيش نطق تو شخصي است بي‌روان
دست تهي برون ندمد هرگز از چناردر ابر اگر ز دست تو يک خاصيت نهند
ترکيب معده را نه به پيوست پود و تارتا در ضمان رزق خلايق نشد کفت
علم تو همچو خاک دهد باد را قرارحکم تو همچو باد دهد خاک را مسير
نه وهم را به پايه‌ي قدر تو رهگذارني چرخ را به سرعت امر تو ره‌نورد
وز آب نعل مرکب عزمت کند غباراز خاک زور بازوي امرت برد شکيب
ملکي توان گرفت به نيروي يک سوارآنجا که يک پياده فرو کرد عزم تو
کين تو دشمنان را در جهان شکسته خارمهر تو دوستان را در دل شکفته گل
بيرون کشد قضاي بد از پوستش چو مارچون مور هرکه با کمر طاعت تو نيست
هم اوج بارگاه ترا چرخ در جوارهم غور احتياط ترا دهر در جوال
از تر و خشک عالم خاک آفريدگارچندين سوابق از پي کام تو آفريد
کردي بر آفرينش ذات تو اختصارورنه چو ذات کامل تو کل عالمست
تا نيست آسمان را آرامش از مدارتا نيست اختران را آسايش از مسير
بادا مدار عمر تو چون دور بي‌شماربادا مسير امر تو چون چرخ بي‌فتور
هم چرخ را ز نعل سمند تو گوشوارهم فتنه را به دست شکوه تو گوشمال
تو در مقام عزت و حاسد چو خاک خوارتو بر سرير رفعت و اعدا چو خاک پست
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده ياردوش از درم درآمد سرمست و بي‌قرار
با چشم نيم‌خواب جهان‌سوز پرخماربا زلف تابدار دلاويز پر شکن
واوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنارجستم ز جاي و پيش دويد و سلام کرد
چوني بماندگي و چگونست حال و کارگفت از کجات پرسم و خود کي رسيده‌اي
ليکن کنون ز شادي روي تو چون نگارگفتم که حالم از غم تو بس تباه بود
بودم چو زير چنگ تو با ناله‌هاي زارتا همچون چنگ تو به کنارم نيامدي
آغاز کرد و قصه‌ي آن گوي و اشکباربنشست و ماجراي فراق از نخست روز
بي‌تو ز حد طاقت من بار انتظارمي‌گفت و مي‌گريست که آخر چو درگذشت
ديدار بود بار دگرمان در اين ديارمنت خداي را که به هم باز يک نفس
گفتيم از اين حديث و گرفتيم اعتبارالقصه از سخن به سخن شد چو يک زمان
بر وزنهاي مشکل و الفاظ مستعارافتاد در معاني و تقطيع شاعري
رمزي دو زين نمط نه نهان بل به آشکارگفتا اگرچه مست و خرابم سال کن
گر زير دور چرخ يمين است يا يسارگفتم که چيست آنکه پس دور چرخ ازوست
در بذل شرم خورده از او ابر در بهاردر بزم رشک برده برو شاخ در خزان
دارد همان نظام که از هفت و از چهاراصل وجود اوست که از بيخ فرع اوي
آن از جهان گزيده و دستور شهريارگفتا که دست نايب سلطان شرق و غرب
دارد زمام گيتي در دست اختيارمودود احمد عصمي کز نفاذ امر
بودي صباش دايه و مادرش جويبارگفتم که چيست آن تن بي‌جان که در صبي
زو ملک شاه فربه و او سال و مه نزارزو موج فتنه ساکن و او روز و شب دوان
گه در کنار نطق کند در شاهوارگه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما