آن لطف گاه بر و سياست به روز بار | | گفتا که کلک نايب دستور شرق و غرب |
بنياد دين و قاعدهي دولت استوار | | مودود احمد عصمي کز مکان اوست |
در مدح اين خلاصهي مقصود روزگار | | گفتم قصيدهاي اگرت امتحان کنم |
کمگوي قصه، خيز دوات و قلم بيار | | طبعت بدان قيام تواند نمود گفت |
آن يار ناگزير و رفيق سخنگزار | | برخاستم دوات و قلم بردمش به پيش |
بر فور اين قصيدهي مطبوع آبدار | | برداشت کلک و کاغذ و فرفر فرونوشت |
وي بر زمانه سايهي تو فضل کردگار | | اي روزگار دولت تو روز روزگار |
فائض به جود بر همه خلق آفتابوار | | قادر به حکم بر همهکس آسمان صفت |
جود تو نقد و نسيهي امسال داده پار | | حزم تو دام و دانهي امروز ديده دي |
وايام را به جاه و جمال تو افتخار | | افلاک را به عز و جلال تو اهتزاز |
وز سنگ جذب همت تو برکشد بخار | | از آب تف هيبت تو برکشد دخان |
عالم نيافت عافيت عام را حصار | | تا سد حزم تو نکشيدند در وجود |
بحري گه کفايت و کوهي گه وقار | | عقلي گه ذکا و سحابي گه سخا |
هم نطق پيش کلک تو نقديست کمعيار | | هم عقل پيش نطق تو شخصي است بيروان |
دست تهي برون ندمد هرگز از چنار | | در ابر اگر ز دست تو يک خاصيت نهند |
ترکيب معده را نه به پيوست پود و تار | | تا در ضمان رزق خلايق نشد کفت |
علم تو همچو خاک دهد باد را قرار | | حکم تو همچو باد دهد خاک را مسير |
نه وهم را به پايهي قدر تو رهگذار | | ني چرخ را به سرعت امر تو رهنورد |
وز آب نعل مرکب عزمت کند غبار | | از خاک زور بازوي امرت برد شکيب |
ملکي توان گرفت به نيروي يک سوار | | آنجا که يک پياده فرو کرد عزم تو |
کين تو دشمنان را در جهان شکسته خار | | مهر تو دوستان را در دل شکفته گل |
بيرون کشد قضاي بد از پوستش چو مار | | چون مور هرکه با کمر طاعت تو نيست |
هم اوج بارگاه ترا چرخ در جوار | | هم غور احتياط ترا دهر در جوال |
از تر و خشک عالم خاک آفريدگار | | چندين سوابق از پي کام تو آفريد |
کردي بر آفرينش ذات تو اختصار | | ورنه چو ذات کامل تو کل عالمست |
تا نيست آسمان را آرامش از مدار | | تا نيست اختران را آسايش از مسير |
بادا مدار عمر تو چون دور بيشمار | | بادا مسير امر تو چون چرخ بيفتور |
هم چرخ را ز نعل سمند تو گوشوار | | هم فتنه را به دست شکوه تو گوشمال |
تو در مقام عزت و حاسد چو خاک خوار | | تو بر سرير رفعت و اعدا چو خاک پست |
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده يار | | دوش از درم درآمد سرمست و بيقرار |
با چشم نيمخواب جهانسوز پرخمار | | با زلف تابدار دلاويز پر شکن |
واوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنار | | جستم ز جاي و پيش دويد و سلام کرد |
چوني بماندگي و چگونست حال و کار | | گفت از کجات پرسم و خود کي رسيدهاي |
ليکن کنون ز شادي روي تو چون نگار | | گفتم که حالم از غم تو بس تباه بود |
بودم چو زير چنگ تو با نالههاي زار | | تا همچون چنگ تو به کنارم نيامدي |
آغاز کرد و قصهي آن گوي و اشکبار | | بنشست و ماجراي فراق از نخست روز |
بيتو ز حد طاقت من بار انتظار | | ميگفت و ميگريست که آخر چو درگذشت |
ديدار بود بار دگرمان در اين ديار | | منت خداي را که به هم باز يک نفس |
گفتيم از اين حديث و گرفتيم اعتبار | | القصه از سخن به سخن شد چو يک زمان |
بر وزنهاي مشکل و الفاظ مستعار | | افتاد در معاني و تقطيع شاعري |
رمزي دو زين نمط نه نهان بل به آشکار | | گفتا اگرچه مست و خرابم سال کن |
گر زير دور چرخ يمين است يا يسار | | گفتم که چيست آنکه پس دور چرخ ازوست |
در بذل شرم خورده از او ابر در بهار | | در بزم رشک برده برو شاخ در خزان |
دارد همان نظام که از هفت و از چهار | | اصل وجود اوست که از بيخ فرع اوي |
آن از جهان گزيده و دستور شهريار | | گفتا که دست نايب سلطان شرق و غرب |
دارد زمام گيتي در دست اختيار | | مودود احمد عصمي کز نفاذ امر |
بودي صباش دايه و مادرش جويبار | | گفتم که چيست آن تن بيجان که در صبي |
زو ملک شاه فربه و او سال و مه نزار | | زو موج فتنه ساکن و او روز و شب دوان |
گه در کنار نطق کند در شاهوار | | گه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه |