ابر آذاري علم افراشت باز از کوهسار | | باد شبگيري نسيم آورد باز از جويبار |
وان چو پيلان جواهرکش خرامان در قطار | | اين چو پيکان بشارتبر، شتابان در هوا |
گه مرصع سنگ کوه از ابر مرواريدبار | | گه معطر خاک دشت از باد کافوري نسيم |
روي باغ از لاله و نسرين چو نقش قندهار | | بوي خاک از نرگس و سوسن چو مشک تبتي |
حبذا نقشي که نقاشش نباشد آشکار | | مرحبا بويي که عطارش نباشد در ميان |
باد اگر شيدا نشد چون من چرا شد بيقرار | | ابر اگر عاشق نشد چون من چرا گريد همي |
چهرهي گل با فروغ و چشم نرگس پر خمار | | مست اگر بلبل شدست از خوردن مل پس چراست |
بوي خطشان گلستان و رنگ رخشان لالهزار | | رونق بازار بترويان بشد زيرا که بود |
لاله ميرويد ز خارا گل همي رويد ز خار | | باده خور چون لاله و گل زانکه اندر کوه و دشت |
توبه کردن بد بود خاصه در ايام بهار | | باده خوردن خوش بود بر گل به هنگام صبوح |
خاصه اندر مجلس صدر جهان فخر کبار | | بر گل سوري مي صافي حلالست و مباح |
زر ز کان خواهد امان و در ز دريا زينهار | | مجلس عالي علاء الدين که از دست سخاش |
افتخار روزگار و اختيار شهريار | | عالم علم و سپهر جود محمود آنکه هست |
نقد جاه اختران بر سنگ قدرش کمعيار | | دست جود آسمان از دست جودش مايهخواه |
روح پروردست گويي شخص او را برکنار | | عقل پروردست گويي روح او را در ازل |
در قيامت هيچکس جز راستکاران رستگار | | راستکاري پيشه کردست از براي آنکه نيست |
کرد ايزد روز مولودش فنا را سنگسار | | کي شود عالم از او خالي که از بهر بقاش |
چون ز باد و خاک طبع و حلم او لطف و وقار | | زاب و آتش برد روح و راي او پاکي و نور |
هريکي در خورد خود چيزي ز روي افتخار | | خواستند از حلم و راي او زمين و آسمان |
کوه اين را خلعت و خورشيد آنرا يادگار | | خود او چون زان سال آگه شد اندر حال داد |
تا قيامت با درم آيد برون دست چنار | | ابر جودش گر به نيسان قطره بارد بر زمين |
وي به پيش طلعت تو چشمهي خورشيد تار | | اي به جنب همت تو پايهي اجرام پست |
اين سعادت مستفاد و آن نحوست مستعار | | دارد از لطف تو برجيس و ز قهر تو زحل |
هفت کوکب در مسير و نه سپهر اندر مدار | | در پناه درگه اقبال و بام قدرتست |
اين نه آنرا پاسبان وان هفت اين را پردهدار | | ورکسي گويد نشايد بود گويم پس چراست |
راي سلطان هست روز و شب يمينت را يسار | | فضل يزدان هست سال و مه يسارت را يمين |
رفعتش بودست پود و عصمتش بودست تار | | هر لباسي کز شرف پوشيد شخص دولتت |
ور شود در خاک متواري حسودت همچو مار | | گر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشف |
چو عزيمت هيبت و خشمت برآرد زان دمار | | حزم تو آنرا چو ناقه آورد بيرون ز سنگ |
نام و ننگ و خير و شر و لطف و قهر و فخر و عار | | هست مضمر گويي اندر طاعت و عصيان تو |
زاهل معني لاجرم کس نيست او را خواستار | | مادحت را گر معاني سست و الفاظ ابترست |
مرد کو صورت پرست آمد بود معنيگذار | | هرکه در بند صور ماند به معني کي رسد |
پايگاهي يابد از اقران فزون در روزگار | | ليک ار يک روز بر درگاه تو باشد به پاي |
گرچه کلک تو کمر بندد به پيشت بندهوار | | طبع گنگش بيزبان گويا شود چون کلک تو |
گردد از تعريف تو صاحب قبول اين ديار | | گرچه نزد هيچ ديار اين زمان مقبول نيست |
طاعت او دارد امسال آنکه عصيان داشت پار | | سغبهي او باشد امروز آنکه منکر بود دي |
تا کند باد صبا در باغها نقش و نگار | | تا زند باد خزان بر شاخها زر و درم |
شخص بدخواهت چو برگ از باد دي زرد و نزار | | شاخ اقبالت چو باغ از ابر نيسان باد سبز |
سينهي بد گوت پر خون از تفکر چون انار | | چهرهي بدخواهت از انده چو آبي باد زرد |
کامران از نعمت باقي و عمر بيکنار | | شادمان در دولت عالي و جاه بيکران |