باد شبگيري نسيم آورد باز از جويبار

باد شبگيري نسيم آورد باز از جويبار شاعر : انوري ابر آذاري علم افراشت باز از کوهسار باد شبگيري نسيم آورد باز از جويبار وان چو پيلان جواهرکش خرامان در قطار اين چو پيکان...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
باد شبگيري نسيم آورد باز از جويبار
باد شبگيري نسيم آورد باز از جويبار
باد شبگيري نسيم آورد باز از جويبار

شاعر : انوري

ابر آذاري علم افراشت باز از کوهسارباد شبگيري نسيم آورد باز از جويبار
وان چو پيلان جواهرکش خرامان در قطاراين چو پيکان بشارت‌بر، شتابان در هوا
گه مرصع سنگ کوه از ابر مرواريدبارگه معطر خاک دشت از باد کافوري نسيم
روي باغ از لاله و نسرين چو نقش قندهاربوي خاک از نرگس و سوسن چو مشک تبتي
حبذا نقشي که نقاشش نباشد آشکارمرحبا بويي که عطارش نباشد در ميان
باد اگر شيدا نشد چون من چرا شد بي‌قرارابر اگر عاشق نشد چون من چرا گريد همي
چهره‌ي گل با فروغ و چشم نرگس پر خمارمست اگر بلبل شدست از خوردن مل پس چراست
بوي خطشان گلستان و رنگ رخشان لاله‌زاررونق بازار بت‌رويان بشد زيرا که بود
لاله مي‌رويد ز خارا گل همي رويد ز خارباده خور چون لاله و گل زانکه اندر کوه و دشت
توبه کردن بد بود خاصه در ايام بهارباده خوردن خوش بود بر گل به هنگام صبوح
خاصه اندر مجلس صدر جهان فخر کباربر گل سوري مي صافي حلالست و مباح
زر ز کان خواهد امان و در ز دريا زينهارمجلس عالي علاء الدين که از دست سخاش
افتخار روزگار و اختيار شهريارعالم علم و سپهر جود محمود آنکه هست
نقد جاه اختران بر سنگ قدرش کم‌عياردست جود آسمان از دست جودش مايه‌خواه
روح پروردست گويي شخص او را برکنارعقل پروردست گويي روح او را در ازل
در قيامت هيچکس جز راستکاران رستگارراست‌کاري پيشه کردست از براي آنکه نيست
کرد ايزد روز مولودش فنا را سنگسارکي شود عالم از او خالي که از بهر بقاش
چون ز باد و خاک طبع و حلم او لطف و وقارزاب و آتش برد روح و راي او پاکي و نور
هريکي در خورد خود چيزي ز روي افتخارخواستند از حلم و راي او زمين و آسمان
کوه اين را خلعت و خورشيد آنرا يادگارخود او چون زان سال آگه شد اندر حال داد
تا قيامت با درم آيد برون دست چنارابر جودش گر به نيسان قطره بارد بر زمين
وي به پيش طلعت تو چشمه‌ي خورشيد تاراي به جنب همت تو پايه‌ي اجرام پست
اين سعادت مستفاد و آن نحوست مستعاردارد از لطف تو برجيس و ز قهر تو زحل
هفت کوکب در مسير و نه سپهر اندر مداردر پناه درگه اقبال و بام قدرتست
اين نه آنرا پاسبان وان هفت اين را پرده‌دارورکسي گويد نشايد بود گويم پس چراست
راي سلطان هست روز و شب يمينت را يسارفضل يزدان هست سال و مه يسارت را يمين
رفعتش بودست پود و عصمتش بودست تارهر لباسي کز شرف پوشيد شخص دولتت
ور شود در خاک متواري حسودت همچو مارگر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشف
چو عزيمت هيبت و خشمت برآرد زان دمارحزم تو آنرا چو ناقه آورد بيرون ز سنگ
نام و ننگ و خير و شر و لطف و قهر و فخر و عارهست مضمر گويي اندر طاعت و عصيان تو
زاهل معني لاجرم کس نيست او را خواستارمادحت را گر معاني سست و الفاظ ابترست
مرد کو صورت پرست آمد بود معني‌گذارهرکه در بند صور ماند به معني کي رسد
پايگاهي يابد از اقران فزون در روزگارليک ار يک روز بر درگاه تو باشد به پاي
گرچه کلک تو کمر بندد به پيشت بنده‌وارطبع گنگش بي‌زبان گويا شود چون کلک تو
گردد از تعريف تو صاحب قبول اين ديارگرچه نزد هيچ ديار اين زمان مقبول نيست
طاعت او دارد امسال آنکه عصيان داشت پارسغبه‌ي او باشد امروز آنکه منکر بود دي
تا کند باد صبا در باغها نقش و نگارتا زند باد خزان بر شاخها زر و درم
شخص بدخواهت چو برگ از باد دي زرد و نزارشاخ اقبالت چو باغ از ابر نيسان باد سبز
سينه‌ي بد گوت پر خون از تفکر چون انارچهره‌ي بدخواهت از انده چو آبي باد زرد
کامران از نعمت باقي و عمر بي‌کنارشادمان در دولت عالي و جاه بي‌کران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما