اشک راندم که همي غرقه شدي کشتي نوح

اشک راندم که همي غرقه شدي کشتي نوح شاعر : انوري آه کردم که همي خيمه بيفکندي نار اشک راندم که همي غرقه شدي کشتي نوح بر فلک ديدم رخشان شده انجم کردار هر شراري که برانداخت دل از روي رهي به يکي جوي پر از شير فرو زد منقار من درين دمدمه‌ي کار که سيمرغ سحر به سوي مغز همان لحظه برآورد بخار گرمي و تري آن شير همانا که مرا بر نهالي به زر بر طرف صفه‌ي بار تا زدم چشم ولي نعمت خود را ديدم که فرو رفته‌اي و غمزده چون بوتيمار گفت اي انوري آخر چه فتادست...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اشک راندم که همي غرقه شدي کشتي نوح
اشک راندم که همي غرقه شدي کشتي نوح
اشک راندم که همي غرقه شدي کشتي نوح

شاعر : انوري

آه کردم که همي خيمه بيفکندي ناراشک راندم که همي غرقه شدي کشتي نوح
بر فلک ديدم رخشان شده انجم کردارهر شراري که برانداخت دل از روي رهي
به يکي جوي پر از شير فرو زد منقارمن درين دمدمه‌ي کار که سيمرغ سحر
به سوي مغز همان لحظه برآورد بخارگرمي و تري آن شير همانا که مرا
بر نهالي به زر بر طرف صفه‌ي بارتا زدم چشم ولي نعمت خود را ديدم
که فرو رفته‌اي و غمزده چون بوتيمارگفت اي انوري آخر چه فتادست ترا
قصه‌ي عشق کنيزک همه کردم تکرارپيشتر رفتم و با خواجه به يکبار به شرح
گفتم از خواجه سيه به نبود رنگ‌نگارخوش بخنديد و مرا گفت سيه‌کار کسي
بخر اين بدره بيار و به ثناگوي سپارهم در آن لحظه بفرمود يکي را که برو
دست دلدار گرفتم شدم آنگه بيداررفت و بخريد و بياورد و به من بنده سپرد
راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغارنه ولي‌نعمت من بود و نه معشوقه‌ي من
تا بر خواب گزارنده گرو شد دستاروز همه نادره‌تر آنکه عطا خواست عطا
از جهان اين سر و سودا به من ارزاني دارويحک اي چرخ منم مانده سري پر سودا
دور اقبال اگر هست بيار اي دياردور ادبار تو تا چند به پايان آرم
کرم و حلم ترا آمده بي‌استغفاراي کريمي و حليمي که ز نسل آدم
نعره‌ي زاغ و زغن چون نغم موسيقاراز کريمي و حليمي است که مي بنيوشي
کي بود از بر هفتاد ترش بوالغنجارگرچه از قصه درازي ببرد شيريني
تا ببينم که دهي تا شب قدرم ديدارهمه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن
ناز حسان که کشد جز که رسول مختارناز بنده که کشد جز که خداوند کريم
تا شود خاک سيه کن‌فيکون زر عيارمن برآنم که مديح تو بخوانم برخاک
بيش چون زر نکنم در طلب زر رخساروانگهي زر بدهم کار چو زر خوب کنم
منت زر شدن خاک سياهم به چکارراست گويم چو کف راد گهربار تو هست
جاي باشد که جهان را ز چراغ آيد عارآفتاب فلک‌آراي تو بر جاي بود
عشق بيماري دل باشد و عاشق بيمارتا به نزديک سر و صدر اطبا آفاق
تو خداوند مرا داشته هردم تيماردل من باد گرفتار چنين بيماري
سوخت از آتش غم جان مرا هندووارهندويي کز مژگان کرد مرا لاله قطار
هندوان دست ببردند بدين هر دو نگارلاله راندن به دم و سوختن اندر آتش
داري از هر دو عمل يار مرا برخوردارهندوانه دو عمل پيش گرفت او يارب
عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبارهندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج
که در انگشت بود عادت سوزاني نارعشق هندو به همه حال بود سوزان‌تر
عشق را بر سر من رفته يکايک سر و کاراتفاق فلکي بود و قضاي ازلي
او به کاشانه بد و من به ميان بازارديدم از پنجره‌ي حجره‌ي نخاس او را
رخ رخشنده‌ي مه بيند مرد نظارهم بر آن‌گونه که از پنجره‌ي ابر به شب
اينت افسونگر هندو نسب جادو سارکشي و چابکيش ديدم و با خود گفتم
هم به بالاي خود از عنبر و از مشک دو ماربه فسون بين که بدانگونه مسخر کردست
نيست دلال درين مرتبه هست او عطارآنکه دلال دو گيسوي پر از عطر ويست
ابرويش چيست دو چوگان طلي کرده نگارزنخش چيست يکي گوي بلورين در مشک
حلقه‌ي زلف کدامست و کدامست تتاردمچه‌ي چشم کدامست و دماوند کدام
وانکه آن بت که ورا جان عزيزان فرخارآنکه آن حور که او را دل احرار بهشت
زو نگهدار به دل و دين خود اي صومعه‌دارگو بيا روي ببين اينک وانگه به دو دست
ديده در وي نگران و دل از انديشه فکارمن در آن صورت او عاجز و حيران مانده
دلم از سينه برآورده و از فرق دمارهندوانه عملي کرد وي و من غافل
نبود بط بچه را اشنه‌ي دريا دشوارجادويي کردن جادو بچه آسان باشد
همچو کبکي که خرامنده شود از کهسارچون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شيب
نيست بر خشک زمين پاي من و گل ستوارپاي من خشک فرومانده ز رفتار و مرا
که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنارگفتم اي رشک بتان عشق مبارک بادم
کانچنان خنده نبيني ز گل هيچ بهارخنده مي‌آمدش و بسته همي داشت دو لب
که به زر پاي رسد بر سر نجم سيارگفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت
برخوري از من و از وصل من اندوه مداراز خداوند مرا گر بخري فردا شب
گفت يک بدره‌ي زر فکر کن و ريش مخارگفتم ار زر نبود پس چه بود تدبيرم
جامه بدريدم و اشک از مژگان کرد نثاردلم از جا بشد ناگه و بخروشيدم
اينت بي‌سيمي و با سيم همي آيد يارنوحه‌ي زار همي کردم و مي‌گفتم واي
به نوازش بگشاد آن دو لب شکرباردلش از زاري و از نوحه‌ي من باز بسوخت
رو بر خواجه‌ي خود شعر برو سيم بيارگفت مخروش ترا راه نمايم که چه کن
معطي دهر جلال‌الوزرا شمع ديارخواجه‌ي عادل عالم خلف حاتم طي
ده به از من به يکي راه ترا نه صدبارآنکه آسان به کم از تو مثلا داده بود
نه بهاي چو مني بگذرد از چل دينارنه بسنجد چهل از من به جوي در چشمش
به مثل قيمت من گر بگذشتي ز هزاررو مينديش که از بهر توام بخريدي
با خداوند کرا زهره از اين سان گفتارگفتم اي دوست نکوراه نمودي تو ولي
اين چه گل بود که بشکفت ميانش پرخارگفت لا حول و لا قوة الا بالله
که نحوست کند از چرخ بر آنجاي نثاراو چو برگشت و خرامان شد از آنجاي وداع
چو گنه کاري حاشا که برندش سوي داردرد بي‌سيميم آورد به سوي خانه
پشت کردم سوي در روي به سوي ديواردر ببستم بدو زنجير هم از اول شب
تا گه صبح يکي ناله کنم زارازارگفتم امشب بسزا بر سر بي‌سيمي خويش


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.