آه کردم که همي خيمه بيفکندي نار | | اشک راندم که همي غرقه شدي کشتي نوح |
بر فلک ديدم رخشان شده انجم کردار | | هر شراري که برانداخت دل از روي رهي |
به يکي جوي پر از شير فرو زد منقار | | من درين دمدمهي کار که سيمرغ سحر |
به سوي مغز همان لحظه برآورد بخار | | گرمي و تري آن شير همانا که مرا |
بر نهالي به زر بر طرف صفهي بار | | تا زدم چشم ولي نعمت خود را ديدم |
که فرو رفتهاي و غمزده چون بوتيمار | | گفت اي انوري آخر چه فتادست ترا |
قصهي عشق کنيزک همه کردم تکرار | | پيشتر رفتم و با خواجه به يکبار به شرح |
گفتم از خواجه سيه به نبود رنگنگار | | خوش بخنديد و مرا گفت سيهکار کسي |
بخر اين بدره بيار و به ثناگوي سپار | | هم در آن لحظه بفرمود يکي را که برو |
دست دلدار گرفتم شدم آنگه بيدار | | رفت و بخريد و بياورد و به من بنده سپرد |
راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار | | نه ولينعمت من بود و نه معشوقهي من |
تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار | | وز همه نادرهتر آنکه عطا خواست عطا |
از جهان اين سر و سودا به من ارزاني دار | | ويحک اي چرخ منم مانده سري پر سودا |
دور اقبال اگر هست بيار اي ديار | | دور ادبار تو تا چند به پايان آرم |
کرم و حلم ترا آمده بياستغفار | | اي کريمي و حليمي که ز نسل آدم |
نعرهي زاغ و زغن چون نغم موسيقار | | از کريمي و حليمي است که مي بنيوشي |
کي بود از بر هفتاد ترش بوالغنجار | | گرچه از قصه درازي ببرد شيريني |
تا ببينم که دهي تا شب قدرم ديدار | | همه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن |
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار | | ناز بنده که کشد جز که خداوند کريم |
تا شود خاک سيه کنفيکون زر عيار | | من برآنم که مديح تو بخوانم برخاک |
بيش چون زر نکنم در طلب زر رخسار | | وانگهي زر بدهم کار چو زر خوب کنم |
منت زر شدن خاک سياهم به چکار | | راست گويم چو کف راد گهربار تو هست |
جاي باشد که جهان را ز چراغ آيد عار | | آفتاب فلکآراي تو بر جاي بود |
عشق بيماري دل باشد و عاشق بيمار | | تا به نزديک سر و صدر اطبا آفاق |
تو خداوند مرا داشته هردم تيمار | | دل من باد گرفتار چنين بيماري |
سوخت از آتش غم جان مرا هندووار | | هندويي کز مژگان کرد مرا لاله قطار |
هندوان دست ببردند بدين هر دو نگار | | لاله راندن به دم و سوختن اندر آتش |
داري از هر دو عمل يار مرا برخوردار | | هندوانه دو عمل پيش گرفت او يارب |
عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار | | هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج |
که در انگشت بود عادت سوزاني نار | | عشق هندو به همه حال بود سوزانتر |
عشق را بر سر من رفته يکايک سر و کار | | اتفاق فلکي بود و قضاي ازلي |
او به کاشانه بد و من به ميان بازار | | ديدم از پنجرهي حجرهي نخاس او را |
رخ رخشندهي مه بيند مرد نظار | | هم بر آنگونه که از پنجرهي ابر به شب |
اينت افسونگر هندو نسب جادو سار | | کشي و چابکيش ديدم و با خود گفتم |
هم به بالاي خود از عنبر و از مشک دو مار | | به فسون بين که بدانگونه مسخر کردست |
نيست دلال درين مرتبه هست او عطار | | آنکه دلال دو گيسوي پر از عطر ويست |
ابرويش چيست دو چوگان طلي کرده نگار | | زنخش چيست يکي گوي بلورين در مشک |
حلقهي زلف کدامست و کدامست تتار | | دمچهي چشم کدامست و دماوند کدام |
وانکه آن بت که ورا جان عزيزان فرخار | | آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت |
زو نگهدار به دل و دين خود اي صومعهدار | | گو بيا روي ببين اينک وانگه به دو دست |
ديده در وي نگران و دل از انديشه فکار | | من در آن صورت او عاجز و حيران مانده |
دلم از سينه برآورده و از فرق دمار | | هندوانه عملي کرد وي و من غافل |
نبود بط بچه را اشنهي دريا دشوار | | جادويي کردن جادو بچه آسان باشد |
همچو کبکي که خرامنده شود از کهسار | | چون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شيب |
نيست بر خشک زمين پاي من و گل ستوار | | پاي من خشک فرومانده ز رفتار و مرا |
که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنار | | گفتم اي رشک بتان عشق مبارک بادم |
کانچنان خنده نبيني ز گل هيچ بهار | | خنده ميآمدش و بسته همي داشت دو لب |
که به زر پاي رسد بر سر نجم سيار | | گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت |
برخوري از من و از وصل من اندوه مدار | | از خداوند مرا گر بخري فردا شب |
گفت يک بدرهي زر فکر کن و ريش مخار | | گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبيرم |
جامه بدريدم و اشک از مژگان کرد نثار | | دلم از جا بشد ناگه و بخروشيدم |
اينت بيسيمي و با سيم همي آيد يار | | نوحهي زار همي کردم و ميگفتم واي |
به نوازش بگشاد آن دو لب شکربار | | دلش از زاري و از نوحهي من باز بسوخت |
رو بر خواجهي خود شعر برو سيم بيار | | گفت مخروش ترا راه نمايم که چه کن |
معطي دهر جلالالوزرا شمع ديار | | خواجهي عادل عالم خلف حاتم طي |
ده به از من به يکي راه ترا نه صدبار | | آنکه آسان به کم از تو مثلا داده بود |
نه بهاي چو مني بگذرد از چل دينار | | نه بسنجد چهل از من به جوي در چشمش |
به مثل قيمت من گر بگذشتي ز هزار | | رو مينديش که از بهر توام بخريدي |
با خداوند کرا زهره از اين سان گفتار | | گفتم اي دوست نکوراه نمودي تو ولي |
اين چه گل بود که بشکفت ميانش پرخار | | گفت لا حول و لا قوة الا بالله |
که نحوست کند از چرخ بر آنجاي نثار | | او چو برگشت و خرامان شد از آنجاي وداع |
چو گنه کاري حاشا که برندش سوي دار | | درد بيسيميم آورد به سوي خانه |
پشت کردم سوي در روي به سوي ديوار | | در ببستم بدو زنجير هم از اول شب |
تا گه صبح يکي ناله کنم زارازار | | گفتم امشب بسزا بر سر بيسيمي خويش |