شب و شمع و شکر و بوي گل و باد بهار

شب و شمع و شکر و بوي گل و باد بهار شاعر : انوري مي و معشوق و دف و رود و ني و بوس و کنار شب و شمع و شکر و بوي گل و باد بهار ناله‌ي بلبل و آواز بت سيم عذار سبزه و آب گل‌افشان و صبوحي در باغ واي بر آنکه دلي دارد و آنهم افکار خوش بود خاصه کسي را که توانايي هست چه بهاري که ز دلها ببرد صبر و قرار نوبهار آمد و هنگام طرب در گلزار بوستان جنت و مي کوثر و طوبيست چنار ساقيا خيز که گل رشک رخ حورا شد کشته خواهد که ز خون لاله کند با گلنار مرده خواهد...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شب و شمع و شکر و بوي گل و باد بهار
شب و شمع و شکر و بوي گل و باد بهار
شب و شمع و شکر و بوي گل و باد بهار

شاعر : انوري

مي و معشوق و دف و رود و ني و بوس و کنارشب و شمع و شکر و بوي گل و باد بهار
ناله‌ي بلبل و آواز بت سيم عذارسبزه و آب گل‌افشان و صبوحي در باغ
واي بر آنکه دلي دارد و آنهم افکارخوش بود خاصه کسي را که توانايي هست
چه بهاري که ز دلها ببرد صبر و قرارنوبهار آمد و هنگام طرب در گلزار
بوستان جنت و مي کوثر و طوبيست چنارساقيا خيز که گل رشک رخ حورا شد
کشته خواهد که ز خون لاله کند با گلنارمرده خواهد که بجنبد به چنين وقت از جا
مست رو سوي چمن تات کند باغ نثارکار مي‌ساز که بي‌مي نتوان رفت به باغ
نپسندند که او مست بود ما هشياربلبل شيفته مست است و گل و سرو و سمن
گل صد برگ برون رست ز پيرامن خارباد نوروز سحرگه چو به بستان بگذشت
کرد اطراف چمن را همه پر نقش و نگارچرب‌دستي فلک بين تو که بي‌خامه و رنگ
که دو صد دايره بر دايره زد بي‌پرگارنقش‌بندي هوا باز نگه کن بر گل
برگ بيدست چو تيغي که برآرد زنگارشکل غنچه است چو پيکان که بود بر آتش
دانه‌ي نار چو لل و چو در جست انارگل نارست درخشنده چو ياقوتين جام
مادر ابر همي اشک برو بارد زارطفل غنچه عرق آورده ز تب بر رخ از آن
در ميان آمدشان گفت و شنودي بسياردي گل سرخ و سهي سرو رسيدند به هم
سرو مي‌گفت ترا نيست بر من مقدارگل همي گفت ترا نيست بر من قيمت
دم خوبي زني آخر به کدام استظهارگل ازو طيره شد و گفت که اي بي‌معني
دعوي رقص نمايي و نداري رفتارگويي آزادم و بر يک قدمي پيوسته
پاي برجايم و همچون تو نيم دست‌گذارسرو لرزان شد و زان طعنه به گل گفت که من
تو که دوش آمدي امروز شدي در بازارسالها بودم در باغ و نديدم رخ شهر
هر به يک سال يکي هفته نمايم ديدارگل دگربار برآشفت و بدو گفت که من
که کنون نيز بپوشم رخ و بنشينم زارنه پس از يازده مه بودن من در پرده
بزم خورشيد زمين سايه‌ي حق فخر کبارسوي شهر از پي آن رفتم تا دريابم
که بدو فخر کند تخت به روزي صدبارنازش ملک و ملک ناصر دين قتلغ شاه
آن نکوسيرت نيکوسير نيکوکارآن جوان بخت شه پاکدل پاک‌سرشت
بحر و کان را به گه بذل يمينش ز يسارآن خردمند هنردوست که کردست خجل
در او قبله‌ي ارکان بلادست و ديارکف او ضامن ارزاق وحوشست و طيور
زه زه اي راي ترا صبح منير آينه‌دارخه‌خه اي قدر ترا طارم گردون کرسي
تو از آن بيشتري نيست در آن هيچ انکارهرچه گويم به مديح تو و گويند کسان
بر تميز و خرد و خلق تو کردند اقرارمنکران همه عالم چو رسيدند به تو
که نشاط و طرب و ناز و نعيم آرد باراحتشام تو درختي است به غايت عالي
تخت از معجزه بر باد نشسته چو غبارتو سليماني و زير تو فرس تخت روان
هم تواش باز کني پوست ز تن همچو خيارچون کدو خصم تو گردنکش اگر شد چه شود
دست حکم تو ببينيش درون کرد مهاربا همه سرکشي توسن گردون چو شتر
نيست جز طبع تو گر طبع بود گوهربارنيست جز کلک تو گر کلک بود مشک‌فشان
گر به بالاکشدش چرخ دو صد ره چو بخارهمچو باران به نشيب افتد بدخواه تو باز
نشود مالک دينار به ملک و ديناردشمنت را چو خرد نيست اگر گنج نهد
جگر سوخته در نافه‌ي آهوي تتارنشود مشک اگر چند فراوان ماند
عزت ذات شريفت شرف ليل و نهارعلم دولت تو ميخ زمين است و زمان
که تويي واسطه‌ي هفت و شش و پنج و چهارده ره از نه فلک ايام شنيدست صريح
موکب موسويت گرد برآرد ز بحارگر چو فرعون لعين خصم تو در بحر شود
سر فرو دزدد بدخواه تو چون بوتيمارباز تمکين تو هرجا که به پرواز آيد
زود از پوست برون آردش ايام چو مارگرد نبندد کمر مهر تو چون مور عدوت
به صفا و به حيا و به ثبات و به وقارتو چناني که در آفاق ترا نيست نظير
زيرک و فاضل و دشمن‌شکن و کارگذارباز اخوان خردمند ترا چتوان گفت
زندگاني رهي گشت به غايت دشوارسرورا، پاکدلا، زين فلک بي‌سر و پا
نقدتر از همه حالي فرجي و دستارنقد مي‌بايدم امروز ز خدمت صد چيز
بنده را نيز چه باشد هم از ايشان انگاربندگانند فراوان ز تو با نعمت و ناز
بدري پاره‌ي کاغذ ز کنار طوماروقت آنست که خواهي ز کرم کلک و دوات
به کمال‌الدين باري ننويسي زنهاربر هر آن کس که براتم بنويسي شايد
زان زر و جامه و کرباس و کتان من پارزانکه آن ظالم بي‌رحم يکي حبه نداد
زان نديدم من از آن هديه‌ي شاهي آثارآن کمالي که چو نقصان من آمد در پيش
که نه بر طبع ملک راست بود آن گفتارهجو کي خواستمش گفت ولي ترسيدم
با ويم بيش از اين نيز مبادا سر و کاربحلش کردم اگر چند که او ظالم بود
بادي از بخت و جواني و جهان برخوردارتا جهان ماند، ماناد وجودت به جهان
سر تو سبز و دلت شاد و تنت بي‌آزاردوستان جمع و نديمان خوش و دولت باقي
سر بريده عدويت همچو شتر زار و نزارعيد فرخنده و در عيد به رسم قربان


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.