هست باد سرد من بر خاک از آن کافور بار | | آب چشمم گشت پر خون زاتش هجران يار |
از دل چون بادم از دوران گردون خاکسار | | آب و آتش دارم از هجران او در چشم و دل |
همچو باد تند کاه از روي خاک اندر قفار | | آب چشمم ز آتش دل نزهت جان ميبرد |
من چو باد از خاک کوي او شوم عنبر عذار | | گر ز آب وصل او اين آتش دل کم کنم |
همچو بادم من ز خاکي و دويي روزگار | | تا در آب چشمم و در آتش دل از فراق |
باد را پنهان کنم در خاک من همچون شرار | | زآب چشم و زآتش دل گر بخواهم در جهان |
کز رخ باد بهاري خاک کوه لالهزار | | آب چشمم زآتش هجران چنان رنگين شدست |
جز نسيم باد مدح و خاک پاي شهريار | | آب چشم و آتش دل را ندارم هيچ دفع |
باد بيمقدار گشت از دشمن چون خاک خوار | | خسروي کز آب لطف و آتش شمشير او |
مهر و کين او چو باد و خاک از تير بهار | | سنجر آن کز آب و آتش گرد و گل پيدا کند |
از دل باد هوا و خاک ميدان روز کار | | آنکه آب و آتش انگيزند تيغ و تير او |
باد را از خاک سم مرکبش هست افتخار | | پادشاهي کاب و آتش صولتش را چاکرند |
همچو باد از خاک درياها برآرد او دمار | | گر رسد بر آب دريا آتش شمشير او |
کو ندارد همچو باد از خاک درگاهش مدار | | آب گردد همچو آتش در دهان آن کسي |
بيگمان گردند همچون باد و خاک آموزگار | | آب اگر بر آتش آيد از نهيب عدل او |
باد تاثيرش سوار و خاک عدلش گوشوار | | هست اندر دست آب و گوش آتش در جهان |
گر نگشتي باد اقبالش درين خاک آشکار | | کي شدندي آب و آتش در جهان هريک پديد |
باد را پاکيزگي و خاک را پر در کنار | | از وجود جود و آب و آتش اقبال اوست |
همچو باد و خاک مشهورند اندر هر ديار | | اي خداوندي کز آب و آتش جود و سخات |
باد دولت بر يمين و خاک نصرت بر يسار | | تا بيابد آب روي از آتش اقبال تو |
درج در نظم را چون باد بر خاکت نثار | | انوري از آب مهر و آتش مدحت کند |
تا بود از باد و خاک اندر جهان گرد و غبار | | تا نباشد آب و آتش نيکخواه يکدگر |
تا چو باد از پيکر هر خاک گشته کامکار | | همچو آب و آتشت خواهم بقاي سرمدي |