چو از دوران اين نيلي دواير

چو از دوران اين نيلي دواير شاعر : انوري زمانه داد ترکيب عناصر چو از دوران اين نيلي دواير خزان شد چون بهار از بس نوادر زمين شد چون سپهر از بس بدايع توانگر شد به انواع جواهر درخت مفلس از گنج طبيعت همي خيره بماند چشم ناظر چنان شد باغ کز نظاره‌ي او ببيند در دل آبي همي سر زنور دانه‌ي نار کفيده سپهرست و برو اجرام زاهر تو گويي برگ سيب و سيب الوان اگر فکرت کند مرد مفکر ز شکل بربط و از دسته‌ي او به خاطر اندرست آيد به خاطر همان هيات...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چو از دوران اين نيلي دواير
چو از دوران اين نيلي دواير
چو از دوران اين نيلي دواير

شاعر : انوري

زمانه داد ترکيب عناصرچو از دوران اين نيلي دواير
خزان شد چون بهار از بس نوادرزمين شد چون سپهر از بس بدايع
توانگر شد به انواع جواهردرخت مفلس از گنج طبيعت
همي خيره بماند چشم ناظرچنان شد باغ کز نظاره‌ي او
ببيند در دل آبي همي سرزنور دانه‌ي نار کفيده
سپهرست و برو اجرام زاهرتو گويي برگ سيب و سيب الوان
اگر فکرت کند مرد مفکرز شکل بربط و از دسته‌ي او
به خاطر اندرست آيد به خاطرهمان هيات که از امرود و شاخش
دو موجودند از يک مايه صادراگرنه برج ثور و شاخ انگور
يکي صورت پذيرفت از مصورچرا پس خوشه‌ي انگور و پروين
به باغ اندر شرابي داد مسکروگرنه شاخها را جام نرگس
توان و سرنگونسارند و فاترچرا چونان که مستان شبانه
ز دارالضرب وي پنهان و ظاهرچمن را شاخ چندان زر فرستاد
کف خواجه است با اين بخشش و برکه هر ساعت چمن گويد که هر شاخ
نصير ملت اسلام ناصرظهير دين يزدان بوالمناقب
وفور علم و او با علم وافرکمال فضل و او با فضل کامل
به تقدير قدر حکمش مدبربه تقديم قضا رايش مقدم
بود در جنب حکمش برق صابربود در پيش حلمش خاک عاجل
به طبعش در مروت را ذخايربه کلکش در فتوت را خزاين
رموز غيب را حلمش مفسرامور شرع را عدلش مربي
که نه در ذهن او آن هست حاضرندارد هيچ حاصل عقل کلي
عتابش داعي آجال قاهرخطابش منهي آمال عاقب
به ديوانش اندرون انکار منکرز سهمش گوئيا اقرار حشوست
رگ و پي بر فجور مرد فاجردهد پيشش گواهي در مظالم
حريف خويش بشناسد مقامرقضا تاويل سهم او ندارد
ز قدر او خرد گردون عاشربر از گردون تاسع کرد مفروض
مقدر کي بود هرگز مقدرقدر تقدير قدر او نداند
و يا تعجيل بادت در اوامرايا آرام خاکت در نواهي
زبان از شکر اکرام تو قاصربيان از وصف انعام تو عاجز
ز سيم سايلت وز زر زايرره درگاه تو گويي مجره است
به دام او درآيد نسر طايرگر از جود تو گيتي دانه سازد
چو روحش درنيابد حس باصرور از لطف تو تن مايه پذيرد
نزايد چون تو ايام مسافرنيارد چون تو گردون مدور
به فرمان دادن اندر حکم آمربه فرمان بردن اندر شرع مامور
زمانه هست معمور و تو عامرعمارت يافت از عدلت زمانه
چنان چون مار موسي سحر ساحرفرو خورد آب عدلت آتش ظلم
عياضي را به خلعتهاي فاخراگر مسعود ناصر تربيت داد
عياضي را دو صد مسعود ناصرمرا آن داد جاهت کان ندادست
کسم در خدمتت الا بنادروگر چند اندرين مدت نديدست
زبانها دارم از خلق تو شاکربه ياد آن حقوق مکرماتت
به آخر هم نميرم جز مقصروگر عمرم بر آن مقصور دارم
وليکن شعر نيکوتر ز شاعربه شعر آنرا مقابل کي توان کرد
در اين معني چه خاموش و چه کافرچو خاموشي بود کفران نعمت
هميشه تا بودگردون مثرهميشه تا بود ارکان مثر
چو گردونت مبادا هيچ آخرچو ارکانت مبادا هيچ نقصان
ز بختت باد عزمي بر تواترز چرخت باد عمري در تزايد
بر اسرار قدر علم تو قادربر احکام قضا حکم تو قاضي
هدايت هم حريفت بر منابرسعادت همنشينت در مجالس
مرا در شعر طبعي باد ماهرترا در شرع امري باد جاري
به عيد ديگرت هر شب مبشرچو عيدي بگذرد تا عيد ديگر


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما