کاندر آمد موکب ميمون منصور وزير | | ابشروا يا اهل نيشابور اذا جاء البشير |
موکبي کز گرد او گردون ديگر شد اثير | | موکبي کز فر او فردوس ديگر شد زمين |
موکبي کز موج فوجش منهزم گردد ضمير | | موکبي کز طول و عرضش منقطع گردد گمان |
صاحب خسرو نشان دستور سلطان دار و گير | | موکب صدر جهان پشت هدي روي ظفر |
رايتش را فتح لازم گشت و نصرت ناگزير | | ناصر دنيي و دين بوالفتح کز بدو وجود |
در ازاي عرق پاک اومحيط آمد غدير | | طاهر طاهرنسب صاحب که حکم شرع را |
آنکه شد بخت جوانش حامي گردون پير | | آنکه آمد روز باسش رايض ايام تند |
هرکجا عزمش دهد فرمان قضا فرمانپذير | | هرکجا حزمش کند خلوت زمانه پردهدار |
يافته هرچ آن بامکان اندر آيد جز نظير | | کرده هرچ آن در نفاذ امر گنجد جز ستم |
وان کند با فتنه انصافش که آتش با حرير | | آن کند با عافيت عدلش که باران با نبات |
آن زوايد کز نظام و فخر دارد خود مگير | | چيست از فخر و شرف کان وصف ذاتي نيستش |
بر ابد بنوشت و الحق بود مقداري قصير | | وجه باقي خواست عمر او ز ديوان قضا |
بر جهان بنوشت و الحق بود اقطاعي حقير | | وجه فاضل خواست جود او ز ديوان قدر |
دود آتش همچنان باران دهد کابر مطير | | گر ز دست او بيفتد بر فلک يک فتح باب |
وي ترا در تحت منت هم صغير و هم کبير | | اي ترا در حبس طاعت هم وضيع و هم شريف |
منهي حزم تو آگاه از قليل و از کثير | | سايهي عدل تو شامل بر فراز و بر نشيب |
عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستي فطير | | در خمير طينت آدم به قوت مايه بود |
صانع از خاکش برون آورد چون موي از خمير | | زاب رويت پخته شد نان وجودش لاجرم |
انتقام روزگارش داد در لوزينه سير | | هرکه در پيمان توده تو نباشد چون پياز |
ز ابتداي آفرينش تا ترا باشد سرير | | تخت کردار آسمان بر چار ارکان تکيه زد |
تا به دارالملک وحدت بو کزو سازي سفير | | چون نکردي التفاتي در سفر شد سال و ماه |
آفتاب از شدت او همچو آب از زمهرير | | بفسرد گر صرصر قهرت به گردون بگذرد |
مرگ را دستار بر گردن همي بردي اسير | | دوش زندانبان قهرت را همي ديدم به خواب |
ساکنان عالم کون و فساد از وي نفير | | گفتم اين چه؟ گفت دي در پيش صاحب کردهاند |
شکل او شد افضلالاشکال و هو المستدير | | شکل در گاه رفيعت را دعا کرد آسمان |
لون او شد احسنالالوان و هو المستنير | | رنگ رخسار ضميرت را ثنا گفت آفتاب |
اي به تو دست وزارت چون سپهر از مه منير | | صاحبا من بنده را آن دست باشد در سخن |
خاطر من از تفکر خامهي من از صرير | | کز تواتر در ثناي تو نياسايد دمي |
نقدهاي بس نفايه است آن و ناقد بس بصير | | اينک زحمت کم کنم نوعي ز تشوير است از آنک |
درام از انعام تو کاري بناميزد چو تير | | گرچه در شکر تو چون سوفار تيرم بيزبان |
زانکه آمد زابتدا با گوهرم همراه شير | | عشق اين خدمت مرا تا حشر شد همراه جان |
تا نباشد اختران را هيچ قاطع از مسير | | تا نباشد آسمان را هيچ مانع از مدار |
در کم و بيش اختران را باد فرمانت مشير | | در بد و نيک آسمان را باد درگاهت مشار |
روي بدگويت ز جور اختران همچون زرير | | اشک بدخواهت ز دور آسمان همچون بقم |
روي آن دايم سياه از دور محنت همچو قير | | چشم اين دايم سفيد از آب حسرت همچو قار |
نالهي آن از نوايب زار چون آواز زير | | قامت اين از حوادث کوژ چون بالاي چنگ |