پايهي تست آنکه نايد از بلندي در ضمير | | اي به نسبت با تو هرچه اندر ضمير آمد حقير |
اي جهان را صدر و دين را مجد و دنيا را مجير | | از وزارت را جلال و آفرينش را کمال |
راستي به ميندانم پادشاهي يا وزير | | صاحب صاحب نشاني خواجهي سلطان نشان |
مسندت اصلي است او را کمترين فرعي مدير | | حضرتت قصريست او را کمترين سقفي سپهر |
جود عاجز پرورت افتادگان را دستگير | | رفق اميد افکنت خواهندگان را پايمرد |
ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زرير | | کهربا رنگ آمد اندر بيشهي قهرت بقم |
دور آساني طويل و عمر دشواري قصير | | در زمين دولتت چون طول و عرض آسمان |
کرده شاگردان ديوانت عطارد را دبير | | داده سرهنگان درگاهت دو پيکر را کمر |
کشت روزي را به از دست تو کو ابر مطير | | طوف حاجت را به از کوي تو کو رکن مقام |
آب از فوج سراب و بحر از خيل غدير | | با دل و دست تو هم در عرض اول گشتهاند |
در جهان تا مرحبا گويان در تست از صرير | | آستان ديگري کي قبلهي عالم شود |
کارداران نفاذت هم بشير و هم نذير | | بس بود در معرض آرام و آشوب جهان |
کاسمان فرمانگذارست و زمين فرمانپذير | | گرچه قومي در نظام کارها صورت کنند |
کار کن بخت جوان تست نه گردون پير | | عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار |
هرچه در فردا نهانست از قليل و از کثير | | زير قهر منهيان حزم تو امروز هست |
کان نيابي گر بخواهي جز يکي يعني نظير | | نام امکان از چه معني در جهان واقع شود |
بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حرير | | خصم اگر گويد که من همچون توام گو آب را |
هيچ تار عنکبوت انرد طنين آمد چو زير | | ليک از ناهيد گردون پرس تا بر شاهرود |
گرچه کوته ديدگان را در خيال افتد منير | | کي بود ماه مقنع همچو ماه آسمان |
زانکه هرگز برنيايد هيچ صبحش جز که قير | | مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است |
گو جرس چندان که خواهي ميکن از جنبش نفير | | بختي بخت تو نامد زير ران کبريا |
از سپاه دي کي انديشند تيز و زمهرير | | آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم |
تا که باشد هست از اين خدمت چو از جان ناگزير | | صاحبا صدرا خداوندا کريما بنده را |
در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شير | | احتياج او که هرگز جز به درگاهت مباد |
در هواي تو بحمدالله دلي دارم چو تير | | گر کمان التفات از ره فرو گردي رواست |
چند بر سنگش زني خود ناقدي داري بصير | | صدق او نقديست اندر خدمتت نيکو عيار |
بعد از آن گر کيميا داري بخيلي برمگير | | عرضه کن بر راي خود گر هيچ غش يابي درو |
آخرم تا کي دهي بيجرم در لوزينه سير | | ده زبان چون سوسن و دهدل چو سيرم کس نديد |
چرخ از آن سهوم برون آورد چون موي از خمير | | گر فطيري در تنوري بستم آن دوران گذشت |
شکل ذاتي احسنالاشکال و هوالمستدير | | تا که باشد آسماني را که خاک صدر تست |
لون ذاتي احسنالالوان و هوالمستنير | | تا که باشد آفتابي را که عکس راي تست |
مسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسير | | تابع راي تو بادا آسمان اندر مدار |
خدمتت را نرم گردون هم صغير و کم کبير | | طاعتت را سخت پيمان هم وضيع و هم شريف |
مطرب و مدحت سراي مجلست ناهيد و تير | | پاسبان و پردهدار حضرتت کيوان و ماه |