به طالعي که سجودش همي کند تقدير | | به فال نيک درآمد به شهر موکب مير |
جمال مجلس سلطان و بارگاه وزير | | به بارگاه بزرگي نشست باز به کام |
که داد فخر و بها ملک را به صدر و سرير | | بهاء ملت اسلام و فخر دين خداي |
نمود کار دل و دست اوست ابر مطير | | جهان جاه و محامد محمد آنکه به جود |
يقين به نزد گمانش چو پيش حق تزوير | | بيان به پيش بنانش چو پيش معجز سحر |
به دست عدل کشد پاي فتنه در زنجير | | به دست قهر نهد قفل ختم بر احداث |
نه با حمايت عفوش مخالف از تغيير | | نه با عمارت عدلش خرابي از مستي |
همه حوالي عدلش مبشرست و نذير | | همه نواحي کفرش مسخرست و مطيع |
ز شير شرزه بدو شد به دست رحمت شير | | ز سنگ خاره برآرد به تف هيبت خون |
سپهر ني و بر قدر او سپهر قصير | | زمانه ني و بر امر او زمانه ز من |
وزو سپهر ندارد نهان قليل و کثير | | ازو زمانه نتابد عنان به نرم و درشت |
سپهر کيست که در خدمتش کند تقصير | | زمانه کيست که در نعمتش کند کفران |
و يا به جود و خسا در زمين عزيز نظير | | ايا به قدر و شرف در جهان عديم شبيه |
نموده در نظر همتت وجود حقير | | نموده در نظر فکرت تو ذره بزرگ |
دهد شتاب عنان تو باد را تشوير | | دهد درنگ رکاب تو خاک را طيره |
لطيفههاي دلت را نموده بحر غدير | | نتيجههاي کفت را نموده ابر عقيم |
اگر وجود ترا بر زمين نهد تاخير | | نهد کمال ترا عقل بر فلک تقديم |
به حضرت تو عطارد خريطه دارو دبير | | به بارگاه تو مريخ حاجب درگاه |
به جنب طبع تو دريا بود چو عشر عشير | | به پيش قدر تو گردون بود به پايه نژند |
چنان که سايهي عدل تو بر صغير و کبير | | فتاده نور عطاي تو بر وضيع و شريف |
ز شير رايت تو شير چرخ هست اسير | | به عون رايت عدل تو پشت دهر قويست |
نه وام جود تو قنطار داد و نه قمطير | | نه اوج قدر تو افلاک ديد و نه انجم |
که آن به صوت کند مرده زنده اين به صرير | | مگر نه جوهر صورتست مادهي قلمت |
کند به آب روان بر عطاردش تصوير | | سپهر کلک ضمير تو گر به دست آرد |
همان کند که به ديوان شهاب چرخ اثير | | شهاب کلک تو با ديو دولت تو به سير |
به آب عفو پناهد به خدمتش بپذير | | ز تف آتش خشم تو بد سگالت اگر |
شفيع هم به تو خواهد شدن که دستش گير | | که روزگارش اگر پاي بر زمين آمد |
عتاب و خشم ترا طبع آتشست و حرير | | رضا و کين ترا حکم طاعتست و گناه |
که بر زبان سنان تو راندش تعبير | | عدو به خواب غرور اندرست و چرخ بدان |
ز اوج اول ميزان شود به خانهي تير | | بزرگوارا گفتم چو مشتري به رجوع |
براستي همه کارت شود چو قامت تير | | به عون بخت و به تحويل او به ميزان باز |
چگونه لايق تقدير آمد آن تدبير | | به فر دولت تو لا اله الا الله |
که مثل آن نگذشتست هرگزم به ضمير | | از آن ضمير صواب آن اثر همي بينم |
زبان حال به از من همي کند تقرير | | به شرح حال در اين حال هيچ حاجت نيست |
نه مانعي ز مدار و نه قاطعي ز مسير | | هميشه تا نبود آسمان و انجم را |
به جاه دولت تو هر زمان هزار بشير | | ز سير انجم و اقبال آسمان بادت |
غلام بخت جوانت مدام عالم پير | | مطيع راي بلندت هميشه چرخ بلند |
ز رنج، روي بدآموز تو نظير زرير | | ز رشک، اشک بدانديش تو عديل بقم |
ز چرخ نالهي آن زار همچو نالهي زير | | زدهر قامت اين کوژ همچو قامت چنگ |
مخالفت، ز جهان نفور جفت نفير | | موافقت، ز سعود سپهر جفت مراد |