چون مراد خويش را با ملک ري کردم قياس

چون مراد خويش را با ملک ري کردم قياس شاعر : انوري در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساس چون مراد خويش را با ملک ري کردم قياس عقل سي روز و طمع ماهي بود راسابراس چون غنيمت را مقابل کرده شد با ايمني وي طرب از آب رنگين گر تهي داري تو کاس اي طمع از خاک رنگين گر تهي داري تو کيس عيب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناس وي دل ار قومي نکردند از تو ياد اندر رحيل حق‌شناس بندگان باشد چه غم او را شناس تا خداوندي چو مجد دولت و دين بوالحسن راست چونان کز کمال...
شنبه، 28 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چون مراد خويش را با ملک ري کردم قياس
چون مراد خويش را با ملک ري کردم قياس
چون مراد خويش را با ملک ري کردم قياس

شاعر : انوري

در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساسچون مراد خويش را با ملک ري کردم قياس
عقل سي روز و طمع ماهي بود راسابراسچون غنيمت را مقابل کرده شد با ايمني
وي طرب از آب رنگين گر تهي داري تو کاساي طمع از خاک رنگين گر تهي داري تو کيس
عيب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناسوي دل ار قومي نکردند از تو ياد اندر رحيل
حق‌شناس بندگان باشد چه غم او را شناستا خداوندي چو مجد دولت و دين بوالحسن
راست چونان کز کمال عقل ادارک حواسآنکه از کنه کمالش قاصرست ادراک عقل
وانکه با بذلش گرانباري نباشد از سپاسآکه با جودش سبکساري نيايد ز انتظار
همچنان کز کيميا ترکيب زر يابد نحاسيابد از يک التفاتش ملک استغنا نياز
عقل گفت اين مدح باشد نيز با من هم پلاسخواستم گفتن که دست و طبع او بحرست و کان
طبع او را کان چرا خواني و آنجا احتباسدست او را ابر چون گويي وآنجا صاعقه
کز سر تهمت منجمشان بپيمايد به طاسدهر و دوران در نهاد خويش از آن عالي‌ترند
گفت با خود اي عجب نعم‌البدن بس‌اللباسدر لباس سايه و نور زمان عقلش بديد
وي نهاده دخل جاهت پاي از آن روي قياساي نداده چرخ جودت تن درين سوي شمار
طارم قدر ترا هندوي هفتم چرخ پاساي به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
اندروني سطح او بيرون عالم را مماسعالم قدرت مجسم نيست ورنه باشدي
گر درو سدي کشي از خاک حزم و آب باسمرگ بيرون ماند از گيتي چو تقدير محال
زانکه باشد از همه کس التماست التماسبر تو حاجت نيست کس را عرض کردن احتياج
کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباسانظرونا نقتبس من نورکم کي گفت چرخ
اين سخن در روي گردون هم بگويم بي‌هراسختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن
در دماغش خود شهادت را همي گردد عطاسدور نبود کاين زمان بر وفق اين دعوي که رفت
ابتداشان امرء القيس انتهاشان بوفراسشاعري داني کدامين قوم کردند آنکه بود
سامري کو تا بيابد گوشمال لامساسواينکه من خادم همي پردازم اکنون ساحريست
وز چه خيزد پرزه بر ديبا ز ناجنسي لاساز چه خيزد در سخن حشو از خطا بيني طبع
واندران دوران نظير گاو او گاو خراستا بود سير السواني در سفر دور فلک
تا مه کشت‌زار آسمان را هست داسگاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد
بادي اندر راحتي کورا نباشد بيم ياستا که باشد اين مثل کالياس احدي الراحتين
وز جفاي آسمان خصم تو سرگردان چو آسدامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان
تا به صبح حشر مي‌گويد احاد ام سداسبي‌سپده‌دم شب خذلان بدخواهت چنانک


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما