نه يقين بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک | | اي سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت يزک |
کرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمک | | بسته گرد موکبت صد پرده بر روي سماک |
هرکجا عزم تو جنبان جوشي جيشي از ملک | | هرکجا حزم تو ساکن موج فوجي از ملوک |
روز هيجا اي سپاهت انجم و ميدان فلک | | چون رکاب تو گران گردد عنان تو سبک |
القتال اي حيدر ثاني که النصرة معک | | قابل تکبير فتح از آسمان گويد که هين |
کالامان اي فخر دين اينانج بلکا خاصبک | | شير چرخ از بيم شير رايتت افغانکنان |
چشمهاي ديدي ميان آب و آتش مشترک | | چشمهي تيغ تو هم پر آب و هم پر آتش است |
چون به آتش در حشيش و چون به آب اندر نمک | | جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب |
ايمني را تا قيامت کرد بر تيغ تو چک | | فتنه را رايت نگون کن هين که اقرار قضا |
خصم را گو دفتر تقدير بايد کرد حک | | گر ترا يزدان بزرگي داد و راضي نيست خصم |
زيد از اهل درج شد عمرو از اهل درک | | عالم و آدم نبودستند کاندر بدو کار |
شاه والا برنهد چون حق نکو کردست دک | | ور به يزدان اقتدا کردست سلطان واجبست |
خود تفاوت در عيار زر که داند جز محک | | حذ و قدر بندگان نيکو شناسد پادشاه |
گفت آنک زآفرينش پارهاي آنسوترک | | پايهي قدرت نشان ميخواست گردون از قضا |
چون خلافت بيعلي بودست و بيزهر افدک | | ملک بخشاينده در حرمان ميمون خدمتت |
تا ز ناکامي نفس در حلق او شد چون خسک | | آسمان از مجلست بفکندش از روي حسد |
زو صبايع در جدل کان جز ولي آن عضو لک | | او به تاراج قضا در چون غنيمت در مصاف |
مانده در اطوارد و دودم چو ماهي در شبک | | پاي چون هيزم شکسته دل چو آتش بيقرار |
دشمنان با يک دهن پر خنده کانک قد هلک | | دوستان با يک جگر پر خون که اينک قد مضي |
در ديش با خيش دارد در تموزش با فنک | | آسمان خود سال و مه با بنده اين دستان کند |
تا کند خار سپهر از پاي بيرون يک به يک | | شکر يزدان را که اين يک دست بوسش داد دست |
تا نباشد همچو شاهين خاصه در قدرت کرک | | تا نباشد همچو عنقا خاصه در عزلت غراب |
باد لرزان در برش چون جان گنجشک از پفک | | جان خصم از تير سيمرغ افکنت بر شاخ عمر |
مجلست از ساقيان پر اخطي و راي و يمک | | ساختت از شاعران پر اخطل و فضل و جرير |