وز قديمالدهر شاهان پيشواي خاص و عام | | اي به استحقاق شاه شرق را قايم مقام |
راي تو خورشيد و او را آسمان در اهتمام | | قدر تو کيوان و او را مشتري در کوکبه |
تيغها از عهدهي کلک تو در حبس نيام | | فتنهها از بخت بيدار تو در زندان خواب |
هرچه بر شاخ خواطر از سخن پخته است و خام | | کلک تو جذر اصم را بشنواند از صماخ |
زانکه در ترتيب عالم کلک تست او را امام | | گوش گردون بر صرير کلک تو داني ز چيست |
نام صاحب از کفاة و نام حاتم از کرام | | راستي به با کف و کلک تو بيرون بردهاند |
لاجرم تنبيهش افتاد و بدو کرد اعتصام | | ملک را حبل متين جز دامن جاهت نبود |
در يکي فرمان ميان امر و نهيت التيام | | تا چه فعالي که چرخ مستبد هرگز نداد |
چون تويي را از وزارت کي فزايد احترام | | رتبت تو بر تو مقصورست چون خورشيد و نور |
آنکه ميگويد هم از تذهيب مصحف شد تمام | | زاسمان قرآن تمام آمد هم از بدو نزول |
وي ترا در داغ طاعت هم خواص و هم عوام | | اي ترا در سلک بيعت هم ضعيف و هم قوي |
عفو تو در خشم تو پنهان چو مغز اندر عظام | | لطف تو از قهر تو پيدا چو آب اندر زجاج |
عقل ازين تسليم هرگز باز پس ننهاد گام | | مسندت گر جوهري قايم به ذات آمد رواست |
زانکه هست اين هردو را دايم بدين مسند قوام | | ملک و ملت چون عرض شد باري اندر جنب او |
تو نه آن بدري بگويم تو کدامي او کدام | | بدر در اصل لغت ماه تمام آمد وليک |
از دو نقصان در تحير از خلف هم از امام | | تو تمام با ثباتي باز بدر آسمان |
گفت او تن کي دهد با ما در اين خلقان خيام | | پايهي قدر ترا از مه نشان ميخواستم |
زان ز ماهش نعل کردستند و از پروين ستام | | سبز خنگ آسمان در زير زرين قدر تست |
گفت باري آز را کو نيست امکان فطام | | دايهي جود ترا گفتم کرا خواهي رضيع |
گفت هان درميکشي يا نه زبانت را به کام | | ابر را گفتم چه گويي در محيط دست او |
فتوي از محض کرم مفتي ز ابناي لام | | گفتمش چون گفت هرگز ديدهاي اي سادهدل |
برق چون در نسبت دستش نخندد بر غمام | | رعد را معني ديگر نيست الا قهقهه |
اين چنين کو ميکشد زين هر دو مسکين انتقام | | تا چه کردستند بحر و کان به جاي دست او |
کز علو پايه وصفت مينگنجد در کلام | | صاحبا صدرا خداوندا چه خوانم در ندات |
چون توان بر آسمان آخر شدن از راه بام | | مينيارم از ره فکرت رسيدن در تو واي |
باز را تيهو هوا خواهست و شاهين را حمام | | خسرو صاحبقران طوطي که از انصاف تو |
تيغ او را هست کلکت چون ملکشه را نظام | | ملک او را هست رايت چون سکندر را خضر |
چرخ در فرمان بري بالله اگر خايد لگام | | هرکجا با تيغ چونان شد چنين کلکي قرين |
فتنهجو در خوابگه حقا اگر سازد مقام | | هرکجا تيغي چنان کلک چنين را شد معين |
کار من کشور گشادن کار تو دادن نظام | | تيغ او کلک ترا هر ساعتي گويد ببين |
دادهاند اکنون به دست اختيار تو زمام | | آن حشم کز اختيار آسمان بيرون شدند |
گشتهاند اکنون به سمع و طاعتت يکسر غلام | | وان کسان کابناي شاهانشان غلامي کردهاند |
ميرود رازش کنون پيشت عرقوار از مسام | | آنکه زر شد در مسام کان ز بيم او عرق |
ميبرد اکنون ز عدلت سوي مظلومان پيام | | وانکه نشنيدي پيام آيتي در شان عدل |
من همي بينم که زايد توامان جاهت مدام | | تا نه بس گر تو بوي در خدمت اين پادشاه |
خطبه را رخ گشته از تاثير ذکرش لعلفام | | سکه را لب گشته از شادي نامش خندهناک |
صيد کم نايد چو مستظهر بود از دانه دام | | ملک را راي تو گر افزون کند نشگفت ازآنک |
عون تو بيرون نهد رخت خرابي از مدام | | عالمي معمور خواهد شد ز عدل تو چنانک |
هيچ شب حامل نشد الا به صبحي همچو شام | | صاحبا من بنده را بيخدمت ميمون تو |
خاصه اندر ذمت من بنده دارد حکم وام | | گرچه انعام تو عام آمد اداي شکر آن |
خرد باشد اين چنين انعام وانگه بر دوام | | زانکه بر من همچو روزي دايم و بيسابقه است |
هم نيارم کرد تا باشم به شکر آن قيام | | گرچه سوسن دهزبان گردم چو بلبل صد لغت |
مدتي باشم طبيعي چون دگر ياران به کام | | از فلک با اين همه گرد در همايون خدمتت |
در مديحت بر تنم باد جهان بادا حرام | | گرنه از آب سخن پيدا کنم سحر حلال |
وانگهش از لاجورد سرمدي بر چهره لام | | اي حروف آفرينش را کمال تو الف |
هرچه مدحست اندرين مصراع گفتم والسلام | | اي از آن برتر که در طي زبان آيد ثنات |
تا نباشد چاره هرگز جسم را از انقسام | | تا نباشد چاره هرگز بعد را از اتصال |
متصل اقبال بادي دايم از اجرام رام | | منقسم خاطر مبادي هرگز از گردون دون |
از سپهرت باد مجلس وز هلالت باد جام | | از بهشتت باد ساقي وز رحيقت باد مي |
در گلستان بقاي تو تباهي را ز کام | | از اقاليم نفاذ تو توقف را خروج |
يعني از هستيت مسعود و علي پاينده نام | | از وجودت جاودان سعد علو پاينده ذات |