چرا ننهم؟ نهم دل بر خيالت چرا ننهم؟ نهم دل بر خيالتشاعر : خاقاني چرا ندهم؟ دهم جان در وصالتچرا ننهم؟ نهم دل بر خيالتبجويم بو که دريابم جمالتبپويم بو که در گنجم به کويتکه تو هم عاجزي اندر کمالتکمالت عاجزم کرد و عجب نيستندانم بدر خوانم يا هلالتشبم روشن شده است و من ز خوبيکه بس مشکل فتاده است اين سالتمرا پرسي که دل داري؟ چه گويمکه دور از حال من زار است حالتخيالت دوش حالم ديد گفتامماناد ار بماند بيخيالتز خاقاني خيالي ماند و آن نيز