از هستي خود که ياد دارم شاعر : خاقاني جز سايه نماند يادگارم از هستي خود که ياد دارم هم نيست عجب ز روزگارم ور سايه ز من بريده گردد چون سايه ز من رميد يارم چون يار ز من بريد سايه زان هيچ نفس زدن نيارم از همنفسان مرا چراغي است در کام نفس شکسته دارم زان بيم که از نفس بميرد بر آينه چشم برگمارم چون همنفسي کنم تمنا زان نتوانم که دم برآرم ترسم ز نفاق آينه هم از کيسهي عمر ميگزارم خاقانيوار وام ايام