دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا | | جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ |
خاک بر خود پاش کز خود هيچ نگشايد تو را | | تا تو خود را پاي بستي باد داري در دو دست |
کز صفات خود به بعد المشرقين افتي جدا | | با تو قرب قاب قوسين آنگه افتد عشق را |
باش تا او گويد اي جان آن مائي آن ما | | آن خويشي، چند گوئي آن اويم آن او |
اولش قرب و ميانه سوختن، آخر فنا | | نيست عاشق گشتن الا بودنش پروانه وار |
از درون سو تيرگي داري و بيرون سو صفا | | لاف يک رنگي مزن تا از صفت چون آينه |
گرد خود گردي از آن تردامني چون آسيا | | آتشين داري زبان و دل سياهي چون چراغ |
زان که تا در گنبدي با مردگاني هم وطا | | رخت از اين گنبد برون بر، گر حياتي بايدت |
نقش عيسي در نگارستان راهب کن رها | | نفس عيسي جست خواهي راه کن سوي فلک |
درگذر زين خشک سال آفت اينک مرحبا | | بر گذر زين تنگناي ظلمت اينک روشني |
گويد اي صاحب خراج هر دو گيتي اندر آ | | بر در فقر آي تا پيش آيدت سرهنگ عشق |
باغ وحدت يافتي از بن بکن بيخ هوا | | شرب عزلت ساختي از سر ببر باد هوس |
با سپاه پيل بر درگاه بيت الله ميا | | با قطار خوک در بيت المقدس پا منه |
بلکه بر سر هر سري را صد کلاه آيد عطا | | سر بنه کاينجا سري را صد سر آيد در عوض |
گر تو را مشکوة دل روشن شد از مصباح لا | | هر چه جز نور السموات از خدائي عزل کن |
کعبه را هم ديد بايد چون رسيدي در منا | | چون رسيدي بر در لاصدر الا جوي از آنک |
کاندر اين ره قائد تو مصطفي به مصطفا | | ور تو اعمي بودهاي بر دوش احمد دار دست |
زان گرفتند از وجودش منت بيمنتها | | اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس |
چار ارکان و سه ارواح و دو کون از يک خدا | | هشت خلد و هفت چرخ و شش جهان و پنج حس |
از جهان بر چون مني تا کي رود چندين جفا | | چون مرا در نعت چون اويي رود چندين سخن |