داد مرا روزگار مالش دست جفا

داد مرا روزگار مالش دست جفا شاعر : خاقاني با که توانم نمود نالش از اين بي وفا داد مرا روزگار مالش دست جفا بر لبم آورده جان با که گزارم عنا در سرم افکند چرخ با که سپارم عنان تا نشود جان ز تن، زو نتوان شد رها محنت چون خون و گوشت در تنم آميخته است گرچه به صورت يکي است روي من و کهربا برنتوانم گرفت پره‌ي کاهي ز ضعف آه دهد پاسخم کوه به جاي صدا گر ز غمم صد يکي شرح دهم پيش کوه هم نفسي تا کند درد دلم را دوا پاي نهم در عدم بو که به دست آورم ...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داد مرا روزگار مالش دست جفا
داد مرا روزگار مالش دست جفا
داد مرا روزگار مالش دست جفا

شاعر : خاقاني

با که توانم نمود نالش از اين بي وفاداد مرا روزگار مالش دست جفا
بر لبم آورده جان با که گزارم عنادر سرم افکند چرخ با که سپارم عنان
تا نشود جان ز تن، زو نتوان شد رهامحنت چون خون و گوشت در تنم آميخته است
گرچه به صورت يکي است روي من و کهربابرنتوانم گرفت پره‌ي کاهي ز ضعف
آه دهد پاسخم کوه به جاي صداگر ز غمم صد يکي شرح دهم پيش کوه
هم نفسي تا کند درد دلم را دواپاي نهم در عدم بو که به دست آورم
هيچ نکوعهد نيست کو شودم توتيااين همه محنت که هست درد دو چشم من است
خسته‌ي هر ناحفاظ بسته‌ي هر ناسزاهيچ نکرده گناه تا کي باشم به گوي
بسته خيالم که هست اين خلل از بوالعلااز لگد حادثات سخت شکسته دلم
فعل سگ گنجه است قدح خر روستاپيش بزرگان ما آب کسي روشن است
خود به وجود خري خلد نيابد وباخود به ولوغ سگي بحر نگردد نجس
وان چو ملخ مي‌برد کشته‌ي دين را نمااين چو مگس مي‌کند خوان سخن را عفن
بانگ کشيده چو سار از پي اين جا بجامن شده چون عنکبوت در پي آن در بدر
خانه و کاشانه‌شان باد چو شهر سبايارب خاقاني است بانگ پر جبرئيل
درد ورا انحطاط رنج ورا انتهاهم بنمايد چنين هم شود از قدر صدر
عيسي دلها وي است داده تنم را شفاعازر ثاني منم يافته از وي حيات
منتظر جمع اوست قبله‌گه مصطفيآستر نطع اوست قبله‌گه آسمان
او به شماخي نهاد کعبه‌ي ديگر بناگر دو شود قبله‌مان بس عجبي ني از آنک
تا ابد اين کعبه باد قبله‌ي مجد و علادر ازل آن کعبه بود قبله‌ي دين هدي
مدعيان را دريد قافيه‌ي من قفااي فضلا پروري کز شرف نام تو
رود رباب من است روده‌ي اهل رياتا به نواي مديح وصف تو برداشتم
ساختم از جان پاک بنگر و در ده صلابهر خواص تو را مائده‌ي خوش مذاق
اهل سخن را سزد گفته‌ي من پيشواهست طريق غريب اينکه من آورده‌ام
همدم بلبل نشد بوالعجب از گندناخصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک
مهره چو آمد به دست مار به کف گو مياگر ز درت غايبم جان بر تو حاضر است
رد شده‌ي عالمم قلب همه دست‌هابر محک رغبتم بيش مزن بهر آنک
سر لان تسمع خير من ان ترينقش کژ من مبين خاصه که دانسته‌اي
نيستم از مدح تو هيچ عوض جز دعانايدت از بود من هيچ غرض جز سخن
لشکر جاه و جلال موکب عز و علابر در صدر تو باد خيمه زده تا ابد
موقف خسف عظيم موضع مرگ فجاشهر بد انديش باد خاصه شبستان او


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط