مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب

مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب شاعر : خاقاني کزين رواق طنيني که مي‌رود درياب مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب در سليمان جويي به صدر خواجه شتاب زبان مرغان خواهي طنين چرخ شنو در آن صدا همه صيت وزير عرش جناب رواق چرخ همه پر صداي روحاني است رضاي ثاني ابونصر بوتراب رکاب نظام کشور پنجم اجل رضي الدين همان کند که به دين ذوالفقار نصرت ياب علي دلي که به ملک يزيديان قلمش نطاق بسته به هاروني آيد اينت عجاب فلک به پيش رکاب وزير هارون راي که بر کمرگه...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب
مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب
مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب

شاعر : خاقاني

کزين رواق طنيني که مي‌رود دريابمرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب
در سليمان جويي به صدر خواجه شتابزبان مرغان خواهي طنين چرخ شنو
در آن صدا همه صيت وزير عرش جنابرواق چرخ همه پر صداي روحاني است
رضاي ثاني ابونصر بوتراب رکابنظام کشور پنجم اجل رضي الدين
همان کند که به دين ذوالفقار نصرت يابعلي دلي که به ملک يزيديان قلمش
نطاق بسته به هاروني آيد اينت عجابفلک به پيش رکاب وزير هارون راي
که بر کمرگه هارون جلاجل است صوابستاره بين که فلک را جلاجل کمر است
زهي به کلک زحل سر چو مشتري وهابزهي به دست فلک ظل چو آفتاب رحيم
سفير جان تو عنوان سورة الاحزابزکات دست تو توفير سورة الانفال
دو قله‌اند وليکن سه قبله‌ي طلابدو دست و کلک توديدم که در تمامي جود
که کائنات قشور اند و حضرت تو لباببه جان عاقله‌ي کائنات يعني تو
که اين نداي قد افلح شنود و آن قدخابولي و خصم تو مخصوص جنت و سقرند
به توست قلب من ابريز سلب من ايجابملک صفات وزيرا ملک نشان صدرا
گذاشت طاعت اين پادشاه رق رقاببه صدر شاه رساندند ناقلان که فلان
مزور آمد و خائن چو سکه‌ي قلابخلاص بود و کنون قلب شد ز سکه بگشت
چو شکل خاتم و چون حرف ميم در همه بابميان تهي و سر و بن يکي است از همه روي
به جان جان پيمبر به سر سر کتاببه عز عز مهيمن به حق حق مهين
به مهر خاتم وحي از مطالع الاعراببه مهر خاتم دل در اصابع الرحمن
به مبدء ملکوت و به مبدء الارباببه مکتب جبروت و به علم القرآن
به آفتاب هويت به چارم اسطرلاببه خط احسن تقويم و آخرين تحويل
چو تخم پرپهن آرد برون سپيد لعابز ميغ‌ها که سيه‌تر ز تخم پرپهن است
سپيد شير ز پستان سر سياه سحاببه حق آنکه دهد بچگان بستان را
چو سازد آتش و وقاروره ز آسمان و شهابکند ز اهرمن دود رنگ خاکستر
در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلابچراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر
کننده ناخن روز از حناي صبح خضاببرنده ناخنه‌ي چشم شب به ناخن روز
به پشت راکع چرخ و به سجده‌ي مهتاببه ناف قبه‌ي عالم به صلب قائم کوه
که سنگ کعبه و حلقه است و آستان و حجاببه خال و زلف و لب و حجله‌ي عروس عرب
به هيکلش که يد الله سرشت از آب و تراببه سر عطسه‌ي آدم به سنة الحمد
ازين سه معني الف دال و ميم بي‌اعراببه يک قيام و چهار اصل و چل صباح که هست
به سال پانصد آخر که کرد فتح الباببه تخم بوالبشر و خشک سال هفت هزار
به صبح محشر و خمسين الف روز حساببه بهترين خلف و اربعين صباح پدر
بسي ستاره‌ي پاکش گذشته بر جلاببه بزم احمد و جلاب خاص و حلق خواص
دو شاخ چون سر ناخن برا نمود بتاببه تاب يک سر ناخن قواره‌ي مه را
به عود سوخته دندان سپيدي اصحاببه سوز مجمر دين از بلال سوخته عود
به پير کشته‌ي غوغا، به شير شرزه‌ي غاببه يار محرم غار و به مير صاحب دلق
فداي کعب و ترابش کواعب و اتراببه بوتراب که شاه بهشت قنبر اوست
بدين دو صبح مدور ز آتش و سيماببه هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض
به حق عاقبت غم به جان غم برتاببه صوفيان بلادوست عافيت دشمن
همه سفينه‌ي بي‌رخت و بحر بي‌پاياببه هفت مردان بر کوه جودي و لبنان
هماي بيضه‌ي دين را ز بيضه خوار غراببه عنکبوت و کبوتر که پيش ترس شدند
به پشه‌اي که غزا کرد و يافت گنج ثواببدان سگي که وفا کرد و برد نام ابد
به گوسپندي کو را خليل شد قصاببه گوسپندي کو را کليم بود شبان
به سکه‌ي رخ خورشيد بر، به زر مذاببه کنيت ملک اشرق کاسمانش نبشت
خديو اعظم و خاقان اکبر است القاببه سکه و به طراز ثناي او که بر آن
پس از درود رسول و صحابه در محرابکه بعد طاعت قرآن و کعبه، در سجده
نکردم و نکنم جز به صدر خواجه ايابنبردم و نبرم جز به بزم شاه سجود
چو سکه باد نگون سار زير زخم عذابوگر ز سکه‌ي طاعت بگشته‌ام جانم
اگرچه نقش کژم هست نيست جاي عتابچو خاتمم همه چشم و چو سکه‌ام همه روي
ز مهر خاتم سلطان و سکه‌ي ضرابکه موم و زر به کژي نقش راستي يابند
که دست مال توام پاي‌بند مال و نصابچو خاتمم به دروغي به دست چپ مفکن
نيم فسرده مرا زآتش عذاب متابچو موم محرم گوش خزينه‌دار توام
ز من چو آينه‌ي زنگ خورده روي متابچو پشت آينه پيش تو حلقه در گوشم
که منصفي قسمي نو شنو به فصل خطابوگر ز ظلم گله کرده‌ام مشو در خشم
به يک رقيب ودو فرع و سه نوع و چار اسباببه چار نفس و سه روح و دو صحن و يک فطرت
به خاک پاشي باد و به باد ساري آببه تيز دستي نار و به کند پائي خاک
درم خريد دو خاتون خرگه سنجاببدين دو خادم چالاک رومي و حبشي
به هفت حجله‌ي نور اندر اين دو حجره‌ي خواببهشت مهر بهشت اندرين سه غرفه‌ي مغز
که بافت بر قد گيتي قباي گوهر تاببه رشته‌ي زر خورشيد نور بافنده
به تيغ صبح ز کيمخت کوه کرده قراببه چتر شام ز انفاس بحر کرده سواد
به بحر ماه مشيمه ز نور بچه‌ي ناببه کوه برق مثانه ز سنگ پاره‌ي لعل
به آدمي و به مرغ و به ماهي و به دواببه پري و به فرشته به حور و عين و وحوش
بدان زمان که بر اندازد اين عروس نقاببدان نفس که بر افرازد آن يتيم علم
به آب آينه‌ي جان در اين کبود سراببه تاب آينه‌ي دل در اين سياه غلاف
خلاص جان خواص است از اين خراس خراببه مطلع خرد و مقطع نفس که در او
که چار بالش سلطان درد به يک پرتاببه تير ناوکي از شست آه ياوگيان
تنم زگال ودلم آتش است و سينه کباببه اشک چون نمک من که بر سه پايه‌ي غم
به فضل تو که توئي تائب از شرور و شراببه عدل تو که توئي نايب از خدا و خديو
که هم فلک خجل آيد به بازپرس جوابکه بر من از فلک امسال ظلم‌ها رفته است
بنات نعش فلک را بريده موي و مصاببرو که روز اذا الشمس کورت بينام
نديده‌ام که ز عنقا کنند طعمه عقابهماي کش تر از ين کرکسان جيفه نهاد
نخورده چاشني خوان حاجب الحجاببمانده‌ام ز نوا چون کمان حاجب راست
اگرچه آب مه من ببرد در مه آبز بند شاه ندارم گله معاذ الله
حريف رضوان بود و حدائق اعنابسياه خانه وعيدان سرخ بر دل من
قراطغان شه پشمين، گه طعان و ضرابولي به جوشم ازين خام خاي سگ سبلت
که شاه بشنود و باز داردم به عقابکه گفته است فلان مي‌گريزد از پي آن
کجا روم سوي ابخاز يا به باب البابکجا گريزم سوي عراق يا اران
به روم يا حبشستان به هند يا سقلاببه شام يا به خراسان به مصر يا توران
چو طفل کو سوي مادر گريزد از بر بابمرا گريز ز خانه به خانقاه بود
به جان باب و دبستان و تخته‌ي آداببه مهر مام و دو پستان و زقه‌ي خرما
به حق مهر زبان و سر خليفه کتاببه عيد و نشره و ادينه و نماز دگر
به خرد چاهک و چوگان و گوي در طبطاببه فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک
به شيشه‌هاي بلور از خيو به شکل حباببه خايهاي بط از نان خورده در دامن
به جفت و طاق آلوي جنابه و به جناببه کلبه و به سفال و ترازوي نارنج
فراز لب لب جوي محله چون لبلاببه مشتگاه و به کشتي گه و به پيچيدن
دراز گوش نديم و دراز دم بواببه سر بزرگي حساد من که بوديشان
به دبه‌ي علي موش‌گير وقت دباببه باد فتق براهيم و غلمه‌ي عثمان
به آب گير و به مشتوت و ميخ کوب و طناببه دفه‌ي جد و ماشوره و کلابه‌ي چرخ
به نايژه به مکوک و به تار و پود ثياببه لوح پاي و به پاچال و قرقر بکره
به خط مهره‌ي گردون و پره‌ي دولاببه اره پدر و مثقب و کمانه و مقل
به نوک تيشه‌ي او هم چو زلف رومي شاببه ريزه رنده‌ي او هم چو جعد زنگي پير
به عهد ماضي از اسلاف و حال از اعقاببه دوستان دغل رنگ من که بيزارم
ز يوم ينفخ في‌الصور تا فلا انسابفلک برات برائت ميان ما رانده است
به قندز لب بونجم روبه از تلخاببه دنبه‌ي بش بوسعد طفلي از بوشهر
به هيلهاي بواسير مير ابوالخطاببه طبله‌هاي عقاقير مير ابوالحارث
به باد روده‌ي قولنجيان به پشک ذباببه طبل ناقه‌ي مستسقيان بخورد جراد
به بانگ زنگل نباش و گم گم نقاببه چار پاره‌ي زنگي به باد هرزه‌ي دزد
به خرس رقص کن و بوزنينه‌ي لعاببه ريش تيس و به بيني پيل و غبغب گاو
به گو پيازه‌ي بلخي بخوان جعفر باببه سير کوبه‌ي رازي به دست حيدر رند
به حيز و خشني اين زال گشته آن سرخاببه روي زال و به سر خاب پنبه و ابره
به آب گينه و مازو و کندرو و گلاببه غلمه‌ي طبقات طبق زنان سراي
به سر مناره‌ي مذن به لب تنور قطاببه زلف مقري مصروع و مذن بسطام
به سيم کان ميان ران ز جنبش اعصاببه زر سفره‌ي پشت از فشارش امعا
به مصطکي و به بادام و پسته و عناببه شرط بي‌بي شمس و به شرب بابا خمس
به ريش فرعون از نظم لولوي خوشاببه باد نمرود از سهم کرکس پران
به تيز عتبه و ريش مسيلمه‌ي کذاببه حيض هند و بروت يزيد و سبلت شمر
به روز کوري صباح و شب روي احباببه زيبقي مقنع، به احمقي کيال
به عمر و عاص که عمرش دوباره يافت شباببه عمر و خاص که عمرش سه باره کرد جهان
به خشک ريشه‌ي يونان و شقشقه داراببه گربزي کف نفط و سر بزي شيرو
نشست زير و جهودانه مي‌گريست به تاببه جان آنکه چو عيسيم برد بر سر دار
که اين هژبر به چنگ است آن پلنگ به ناببه موش زير برو گربه‌ي خيانت کن
به چنگ گربه کزو دست بر سرم چو رباببه ناب موش کز او سر فکنده‌ام چون چنگ
به ابن عرس که دم لابه‌ها کند چو کلاببه ابن صبح که سرپنجه‌هاکند چو نجوم
به جيفه‌گاه و بناووس و مستراح و خلاببه سام ابرص و حربا و خنفسا و جعل
و گرچه بنگه عمرم شود خراب و يبابکزاين نشيمن احسان و عدل نگريزم
که من گريختني نيستم به هيچ ابوابطريق هزل رها کن به جان شاه جهان
به نام شاه جهان قبله‌ي اولوالالبابز من حکيمي سوگند نامه‌اي درخواست
به حيرتند چو از منطق طيور، غرابازين قصيده که گفتم سخنوران جهان
زهي يتيمه‌ي سحبان وائل و عتابزهي تميمه‌ي حسان ثابت و اعشي
طناب او همه حبل الله آيد از اطنابسخن که خيمه زند در ضمير خاقاني
زمين به شکل صنوبر فلک به لون سداببقاي شاه جهان باد تا دهد سايه
دعوت قد سمع الله دعوتي و اجابملک هر آينه آمين کند که بختش را
اليه ادعوا برخوانم و اليه انابدعاش گفتم و اکنون اميد من به خداست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.