قلم بخت من شکسته سر است

قلم بخت من شکسته سر است شاعر : خاقاني موي در سر ز طالع هنر است قلم بخت من شکسته سر است که قلم نقش بند هر صور است بخت نيک، آرزو رسان دل است قلمي کز دلم شکسته‌تر است نقش اميد چون تواند بست اين سپيد آفت سياه سر است ديده دارد سپيد بخت سياه اين سپيدي برص که در بصر است بخت را در گليم بايستي گر سپيدي به چشم زاغ در است چشم زاغ است بر سياهي بال که شهان را زر از در کمر است کوه را زر چه سود بر کمرش بخت را ناخته به چشم در است تن چو ناخن...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قلم بخت من شکسته سر است
قلم بخت من شکسته سر است
قلم بخت من شکسته سر است

شاعر : خاقاني

موي در سر ز طالع هنر استقلم بخت من شکسته سر است
که قلم نقش بند هر صور استبخت نيک، آرزو رسان دل است
قلمي کز دلم شکسته‌تر استنقش اميد چون تواند بست
اين سپيد آفت سياه سر استديده دارد سپيد بخت سياه
اين سپيدي برص که در بصر استبخت را در گليم بايستي
گر سپيدي به چشم زاغ در استچشم زاغ است بر سياهي بال
که شهان را زر از در کمر استکوه را زر چه سود بر کمرش
بخت را ناخته به چشم در استتن چو ناخن شد استخوانم از آنک
زآنکه غم ميهمان سگ جگر استاستخوان پيش‌کش کنم غم را
به من راست فعل کژ نگر استروز دانش زوال يافت که بخت
که چو کژ سر نمود کژ نظر استبس به پيشين نديده‌اي خورشيد
چرخ کژ سير کاهرمن سير استچون نفس مي‌زنم کژم نگرد
اسب کورا نظر بر آب‌خور استچون صفيرش زني کژت نگرد
که مرا از کژي هنوز اثر استيا مگر راست مي‌کند کژ من
تا شود راست کالت ظفر استترک آن کژ نگه کند در تير
احول است آن زمان که کينه‌ور استهمه روز اعور است چرخ وليک
مار کژ بين که بر رخ سپر استهر که را روي راست، بخت کژ است
بس نپرد کبوتري که تر استبس نبالد گيابني که کژ است
چرخ باز کبود تيز پر استدهر صياد و روز و شب دو سگ است
کاين دو سگ زير و باز بر زبر استهمه عالم شکارگه بيني
کاين سگ و باز چون شکارگر استعقل سگ جان هوا گرفت چو باز
صيد باز و سگي که بوي بر استمن چو کبک آب زهره ريخته رنگ
حال و دل هر دو يک نه بر خطر استنيک بد حال و سخت سست دلم
اين تمناست يافتن دگر استعافيت آرزو کنم هيهات
وصل اميد عمر جانور استآرزو را ذخيره اميد است
طلبش بيخ و يافت برگ و بر استآرزو چون نشاند شاخ طمع
صعبي يافت از طلب بتر استطمع آسان ولي طلب صعب است
بدهد زآنکه مست و بي‌خبر استآرزويي که از جهان خواهم
واستاند که نيک بد گهر استليکن آن داده را به هشياري
روز و شب لوح آرزو به بر استدر دبستان روزگار، مرا
که ورا سوره‌ي وفا ز بر استهيچ طفلي در اين دبستان نيست
کخر اوفوا بعهدي از سور استچون برد آيت وفا از ياد؟
نزد نامرد، بکر کم‌خطر استخاطرم بکر و دهر نامرد است
گله‌ي شهربانو از عمر استنالش بکر خاطرم ز قضاست
آه من چرخ‌سوز و کوه در استسايه‌ي من خبر ندارد از آنک
گوش ماهي بنشنود که کر استجوش دريا در ديده زهره‌ي کوه
چون به پنجه رسد حساب مر استمر ما مر من حساب العمر
قطره ريز است و آرزو خضر استناودان مژه ز بام دماغ
صيقل تيغ کوه تيغ خور استسبب آبروي آب مژه است
همچو زر نثار پي‌سپر استنکنم زر طلب که طالب زر
همچو سکه نگون و زخم خور استعاقبت هرکه سر فراخت به زر
آبله خورده همچو روي زر استروي عقل از هواي زر همه را
هم غم است ار چه غم نفس شمراستاز شمار نفس فذلک عمر
مي‌نگنجد که بس قوي حشر استغم هم از عالم است و در عالم
بتر از هيمه مايه شرر استعالم از جور مايه‌ي زاي غم است
طعمه سازد چه حاجت تبر استچون شرر شد قوي همه عالم
غصه مجموع و قصه مختصر استلهو، يک جزو و غم هزار ورق
رنگ خون است و خار نيشتر استقابل گل منم که گل همه تن
خون مادر غذا ده پسر استغم ز دل زاد و خورد خون دلم
طعمه‌ي او هم از تن شجر استآتشي کز دل شجر زايد
در کف هفت طفل جان شکر استچرخ بازيچه گون چون بازيچه
در گشايش بسان باد فر استبدو خيط ملون شب و روز
کاروان حيات بر حذر استشب که ترکان چرخ کوچ کنند
غارت کاروان که بر گذر استخيل ترکان کنند بر سر کوچ
گفت کين دردناکي از سفر استخواجه چون ديد دردمند دلم
مي‌خورم خون خود که ما حضر استهان کجائي چه مي‌خوري؟ گفتم
دست خون مانده را چه جاي خور استچه خورش کو خورش کدام خورش
آرزو زهر و غم نه کام و گر استگويد آخر چه آرزو داري
آرزوم از جهان همين قدر استنيم جنسي و يک‌دلي خواهم
ناگزير است و از جهان گذر استاز دو يک دم که در جهان يابم
نگذرد آتشي که در حجر استنگذرد ديگ پايه را ز حجر
خار و حنظل بجاي گل شکر استبه مقامي رسيده‌ام که مرا
کانس وحشي به سبزه و شمر استکو سر تيغ کرزوي من است
خرج قصاب به بزي که نر استبر سر تيغ به سري که سر است
اکمه از درد چشم کم ضرر استابله از چشم زخم کم رنج است
فضل مجهول و جهل معتبر استجاهل آسوده، فاضل اندر رنج
اين تغابن ز بخشش قدر استسفله مستغني و سخي محتاج
بوالفضول از حفاش زاستر استهمه جور زمانه بر فضلاست
کين او با پرند شوشتر استسوس را با پلاس کيني نيست
ابره کرباس و ديبه آستر استحال مقلوب شد که بر تن دهر
جهل عالم به عالمي سمر استعالم از علم مشتق است و ليک
کز صلف کبر و از اصف کبر استمعني از اشتقاق دور افتاد
قيمت شاخ کز به زال زر استقوت مرغ جان به بال دل است
زال دستان فکنده‌ي پدر استدل پاکان شکسته‌ي فلک است
تن ادريس بس بلند پر استجان دانا عجب بزرگ دل است
پس گل، خار و بعد نفع، ضر استدر گلستان عمر و رسته‌ي عهد
وز پي هر محرمي صفر استاز پس هر مبارکي شومي است
رفع قصه مکن نه وقت جر استفقر کن نصب عين و پيش خسان
خورد هر چاشني که کام و گر استدهر اگر خوان زندگاني ساخت
سوخت هر خوشه‌اي که زيب و فر استسال کو خرمن جواني ديد
علمش برد و گفت گوش خر استدرزيي صدره‌ي مسيح بريد
گريه کو فتح باب هر نظر استکشت اميد چون نروياند
شير گر نيستانش مستقر استوقت تب چون به ني نبرد تب
رنگ نيلي که بر رخ قمر استدفع عين الکمال چون نکند
دل من نيم کشته‌ي عبر استدي همي گفتم آه کز ره چشم
دلم امروز کشته‌ي فکر استمرگ ياران شنيدم از ره گوش
زاندرون پوست خون او هدر استهر که از راه گوش کشته شود
کشتن قندزي که در خزر استآري آري هم از ره گوش است
خود سفر هم به نقطه‌اي سقر استنقطه‌ي خون شد از سفر دل من
نه مهم غيبت و سه مه حضر استتا به غربت فتاده‌ام همه سال
چند شکري که شوک بي‌ثمر استني ني از بخت شکرها دارم
در وفا چون قصير با قصر استصورت بخت من طويل‌الذيل
بخت فلاح کشته بطر استبخت ملاح کشتي طرب است
چرخ حلقه به گوش همچو در استچشم بد دور بر در بختم
روز، طفل مشيمه‌ي سحر استبخت، مرغ نشيمن امل است
همه عالم غرائب و غرر استهم ز بخت است کز مقالت من
استطابت به آب يا مدر استاستراحت به بخت يا نعم است
که مباهات خور به باختر استفخر من ياد کرد شروان به
که صدف قطره را بهين مقر استليک تبريز به اقامت را
که صدف حبس خانه‌ي درر استهم به مولد قرار نتوان کرد
ليک شروان شريفتر ثغر استگرچه تبريز شهره‌تر شهري است
کان شرفوان به خير مشتهر استخاک شروان مگو که وان شر است
حرف علت از آن ميان بدر استهم شرفوان نويسمش ليکن
هست از آن شهر کابتداش شر استعيب شروان مکن که خاقاني
کاول شرع و آخر بشر استعيب شهري چرا کني به دو حرف
شرق و غرب ابتدا شراست و غر استجرم خورشيد را چه جرم بدانک
مرد نامي غريب بحر و بر استگر چه ز اول غر است حرف غريب
که غر آخر حروف کاشغر استچه کني نقص مشک کاشغري
به نتيجه نکوترين گهر استگرچه هست اول بدخشان بد
ليک صحت رسان هر نفر استنه تب اول حروف تبريز است
نامش آهو و او همه هنر استديدي آن جانور که زايد مشک


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط