کعبه را چهره در آن آينه پيدا بينند | | شب روان چو رخ صبح آينه سيما بينند |
در پس آينه رويم زن رعنا بينند | | گر چه زان آينه خاتون عرب را نگرند |
خوش بسوزند و صبا خوش دم از آنجا بينند | | اختران عود شب آرند و بر آتش فکنند |
عودي خاک ز دندانش مطرا بينند | | صبح دندان چو مطرا کند از سوخته عود |
تا فلک را سلب کعبه مهيا بينند | | صبح را در رداء سادهي احرام کشند |
کعبه را سبز لباسي فلک آسا بينند | | محرمان چون رداء صبح در آرند به کتف |
هم ز صبحش علم شقهي ديبا بينند | | خود فلک شقهي ديباي تن کعبه شود |
تا دل زنگ پذير آينه سيما بينند | | دم صبح از جگر آرند و نم ژاله ز چشم |
کز نم گرم و دم سرد مصفا بينند | | نم و دم تيره کنند آينه، اين آينه بين |
ديو را ره زدن روح چه يارا بينند | | ز آه سبوح زنان راه صبوحي بزنند |
که به دست همه تسبيح ثريا بينند | | بشکنند آن قدح مه تن گردون زنار |
کتش دل زده در قبهي بالا بينند | | اختران از پي تسبيح همه زير آيند |
اختراني که چو تسبيح مجزا بينند | | نيک لرزانند از مذن تسبيح فلک |
کن ردا جامهي احرام مسيحا بينند | | خوش دمان آن ردي صبح بشويند چو شير |
که دل از هر چه دو رنگي است شکيبا بينند | | نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند |
رو که مردان نه بدين رنگ، زنان وابينند | | صبح و شام آمده گل گونه رخ و غاليه فام |
چادر سبز درد تا زن رسوا بينند | | صبح صادق پس کاذب چکند بر تن دهر |
دو سپه کالت شطرنجي سودا بينند | | ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعهي دهر |
گر چه پايان طلبندش نه همانا بينند | | لعب دهر است چو تضعيف حساب شطرنج |
که در او آتش و زهر آبخور ما بينند | | کي کند خاک در اين کاسهي ميناي فلک |
همه خاک است که در کاسهي مينا بينند | | غلطم خاک چه حاجت که چو اندر نگرند |
خاک بر سر همه را هيچ مگو تا بينند | | خاک خوران ز فلک خواري بينند چو خاک |
کاين دو را هم به در کعبه تولا بينند | | بگذريم از فلک و دهر و در کعبه زنيم |
آهشان مشعله دار و مژه سقا بينند | | ما و خاک پي وادي سپران کز تف و نم |
که ز برکهش برکه برکه سينا بينند | | ها ره واقصه و قصهي آن راه شويم |
قبهي سيم زده حله و احيا بينند | | باديه بحر و بر آن بحر، چو باران ز حباب |
وز عرينه به لب چاه مواسا بينند | | از خفاجه به سر راه معونت يابند |
تف باحورا چو نکهت حورا بينند | | گرم گاهي که چو دوزخ بدمد باد سموم |
بهر تفته جگران کافت گرما بينند | | قرصهي شمس شود قرصهي ريوند ز لطف |
که ز انفاس مريدان دم سرما بينند | | چرخ نارنج صفت شيشهي کافور شود |
چتر شام است کز او ماه شب آرا بينند | | علم خاص خليفه زده در لشکر حاج |
آفتابي به شب آراسته عمدا بينند | | ماه زرين زبر رايت و دستارچه زير |
باز پوشيده به گيسوش سراپا بينند | | تاج زرين به سر دختر شاهنشه زنگ |
بر سر هر فلکي کوکب رخشا بينند | | ز مي از خيمه پر افلاک و ز بس فلکهي زر |
لکن ايوان امان کعبه عليا بينند | | سالکان راست ره باديه دهليز خطر |
يوسف روز، به چاه شب يلدا بينند | | همه شبهاي غم آبستن روز طرب است |
تابش معني در ظلمت اسما بينند | | خوشي عافيت از تلخي دارو يابند |
پس به صحراي فلک جاي تماشا بينند | | برشوند از پل آتش که اثيرش خوانند |
پس سر مائدهي جنت ماوا بينند | | بگذرند از سر موئي که صراطش دانند |
پس خارستان گلزار تمنا بينند | | حفت الجنه همه راه بهشت آمد خار |
باز خارستان سر تاسر صحرا بينند | | حفت النار همه راه سقر گلزار است |
غوره يابند به رز پس ميحمرا بينند | | شوره بينند به ره پس به سر چشمه رسند |
تاب مهر است کز او غوره منقا بينند | | آب ابر است کزاو شوره فرات انگارند |
شوره و غورهي ما چشمه و صهبا بينند | | فر کعبه است که در راه دل و باغ اميد |
جوي کامروز کني آب تو فردا بينند | | تخم کاينجا فکني کشت تو آنجا دروند |
نيک را هم نظر نيک مکافا بينند | | بد دلي در ره نيکي چه کني کاهل نياز |
دل دريا کش سرمست چو دريا بينند | | تشنگاني که ز جان سير شوند از مي عشق |
چون حرير علمش لرزه بر اعضا بينند | | ديو کز وادي محرم شنود نالهي کوس |
حاضر آرند و دو قربان مهيا بينند | | گوسفند فلک و گاو زمين را به مني |
ره به تنها شده تا کعبه به تنها بينند | | پي غلط کرده چو خرگوش همه شير دلان |
که ز امنش به در کعبه مسما بينند | | آسمان در حرم کعبه کبوتروار است |
بر در کعبه معلق زن و دروا بينند | | آسمان کو ز کبودي به کبوتر ماند |
طيرانش نه به بالا که به پهنا بينند | | اين کبوتر که نيارد ز بر کعبه پريد |
سايهي جامهي کعبه است که بالا بينند | | شقهاي کز بر کعبه فلکش ميخوانند |
پيش خاتون عرب جوهر و لالا بينند | | روز و شب را که به اصل از حبش و روم آرند |
که چو ترکانش تتق رومي خضرا بينند | | حبشي زلف يماني رخ زنگي خال است |
نقطهي خالش از آن صخرهي صما بينند | | کعبه را بينند از حلقهي در حلقهي زلف |
عاشقان کان رخ زيتوني زيبا بينند | | جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقهي زلف |
که چو گردونش سراسيمه و شيدا بينند | | مشتري عاشق آن زلف و رخ و خال شده است |
که ز خال سيهي عنبر سارا بينند | | گفتي آن حلقهي زلف از چه سپيد است چو شير |
زلف پيرانه و خال رخ برنا بينند | | کعبه ديرينه عروسي است عجب ني که بر او |
خال را رنگ همان غاليه گونا بينند | | حلقهي زلف کهن رنگ بگرداند ليک |
دست در سلسلهي مسجد اقصي بينند | | عشق بازان که به دست آرند آن حلقهي زلف |
نور در جوهر آن سنگ معبا بينند | | خاک پاشان که بر آن سنگ سيه بوسه زنند |
چشمهي خضر ز ظلمات مفاجا بينند | | از پس سنگ سيه بوسه زدن وقت وداع |
در مدينه ملک و عرض معلا بينند | | گر به مکه فلک و نور مجزا ديدند |
آب خور خاک در حضرت والا بينند | | خاکيان جگر آتش زده از باد سموم |
که مگس ران وي از شهپر عنقا بينند | | مصطفي پيش خلايق فکند خوان کرم |
کاين دو را زله ز خوان پايهي طاها بينند | | عيسي از چرخ فرود آيد و ادريس ز خلد |
ز آن اباها که بر اين خوانچهي دنيا بينند | | خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند |
گونهي سگ مگس است آنکه ز سکبا بينند | | زعفران رنگ نمايد سر سکباش وليک |
طور پاره شده از نور تجلي بينند | | عقل واله شده از فر محمد يابند |
تن چو نون کز قلمش دور کني تا بينند | | عقل و جان چون يي و سين بر در ياسين خفتند |
صاع خواهان زکوة آدم و حوا بينند | | او گرفته ز سخن روزه و از عيد سخاش |
اينت شيران که مدد ز آتش هيجا بينند | | شير مردان به حريمش سگ کهفند همه |
تا لقاي ملک العرش تعالي بينند | | سرمهي ديده ز خاک در احمد سازند |
شاخ و برگي است که آن روضهي غرا بينند | | حضرت اوست جهاني که شب و روز جهان |
داد از آن حضرت دين داور دارا بينند | | داد خواهان که ز بيداد فلک ترسانند |
بندگان حرمت از اين درگه اعلي بينند | | بنده خاقاني و درگاه رسول الله از آنک |
حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بينند | | خاک مشکين که ز درگاه رسول آورده است |
پيش سيمرغ خمش طوطي گويا بينند | | مصطفي حاضر و حسان عجم مدح سراي |
جايش آن به که به خاک عربش جا بينند | | گر چه حسان عجم را همه جا جاي دهند |
آن نکوتر که در آيينهي بيضا بينند | | گر چه در نفت سيه چهره توان ديد وليک |
ني از آن روح که در تبت و يغما بينند | | لاف از آن روح توان زد که به چارم فلک است |
نکبتي کان پشه و باشه ز نکبا بينند | | يادش آيد که به شروان چه بلا برد و چه ديد |
مردم از بهر عيال آفت اعدا بينند | | بس که ديد آفت اعدا ز پي انس عيال |
و آن شبانيش هم از بهر صفورا بينند | | موسي از بهر صفورا کند آتش خواهي |
تا فلک را چو دلش رنگ معزا بينند | | به فريب فلک آزرده دلش خوش نکنند |
کاستخوان غصه شده در دل خرما بينند | | کي توان برد به خرما ز دل کس غصه |
به خدا گر شنوند اهل عجم يا بينند | | سخنش معجز دهر آمد از اين به سخنان |
حسبنا الله و کفي آخر انشا بينند | | چو تمسکت به حبل الله از اول ديدند |