روشي است عشق او را که به گفت بر نيايد | | صفتي است حسن او را که به وهم در نيايد |
به صفات درنگنجد به خيال در نيايد | | علم الله اي عزيزان که جمال روي آن بت |
چو فروغ رويش آيد سپه سحر نيايد | | چو نسيم زلفش آيد علم صبا نجنبد |
نشنيدهاي که کس را ز عدم خبر نيايد | | ز لبش نشان چه جويي ز دلم سخن چه راني |
نبود که چشم و گوشم صدف و گهر نيايد | | چو صدف گشاد لعلش چو سنان کشيد جزعش |
چه کنم که شاخ بختم ز قضا به بر نيايد | | چه دوم که اسب صبرم نرسد به گرد وصلش |
چو درخت زهر کارم بر از او شکر نيايد | | چو مدد ز بخت خواهم دل از او غرض نيابد |
نه مراست روزگاري که ز بد بتر نيايد | | نه وراست اختياري که کم از کمم نبيند |
سر و زر نثار ما کن که چنين بسر نيايد | | دل و دين فداش کردم به کرشمه گفت نيني |
به وفاي او که جانم هم از آن بدر نيايد | | اگرم جفا نمايد ز براي خشک جاني |
که ز شرم طلعت او مه عيد برنيايد | | شب عيد چون درآمد ز در وثاق گفتي |
به دو چشم او که جانم بشود اگر نيايد | | به نياز گفت فردا پي تهنيت بيايم |
سوي فخر دين و دولت شه دادگر نيايد | | ز بنفشهزار زلفش نفحات عيد الا |
که ز نه سپهر چون او ملکي دگر نيايد | | شه شهنشان منوچهر، افق سپهر ملکت |
ز حجاب چار عنصر بدلي بدر نيايد | | چه يگانهاي است کو را به سه بعد در دو عالم |
که زمانه به کندهم که بدان گذر نيايد | | که بود عدو که آيد به گذرگه سپاهش |
که پلنگ در وي الا ز ره خطر نيايد | | چه خطر بود سگي را که قدم زند به جايي |
به يقين شناس کنجا پشهاي به پر نيايد | | بهر آن زمين که عنقا ز سموم پر بريزد |
دم اژدها نگيرد پي شير نر نيايد | | عدو ابله است ورنه خرد آن بود که مردم |
سر ديو برد آري ز فرشته شر نيايد | | سلب فرشته دارد سر تيغ شاه و دانم |
عدد مرادش افزون ز حد قدر نيايد | | همه کامها که دارد ز فلک بيابد ارچه |
غذي از دهان به يک ره به سوي جگر نيايد | | غذي از جگر پذيرد همه عضوها وليکن |
چه زيان که بوالخلافي پي بوالبشر نيايد | | چه شده است اگر مخالف سر حکم او ندارد |
که شعار دولتت را فلک آستر نيايد | | ز جلالت تو شاها نکند زمانه باور |
چه گنه تو را که در وي ز وفا اثر نيايد | | تو به جاي خصم ملکت ز کرم نهاي مقصر |
به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نيايد | | بلي آفرينش است اين که به امتزاج سرمه |
که از اين پس آب خوردش بجز از خزر نيايد | | سر نيزهي تو خورده قسمي به دولت تو |
به سرير خسروان بر چو تو تاجور نيايد | | به مصاف سر کشان در چو تو تيغ زن نخيزد |
که چو بحر برشماري سخن از شمر نيايد | | چو دل تو گفته باشم سخن از جهان نگويم |
که به دولت تو هرگز ز فنا ضرر نيايد | | به خجستگي عيدت چه دعا کنم که دانم |
که زمانه را حريفي ز تو خوبتر نيايد | | به هزار دل زمانه به بقا حريف بادت |
که به باغ ملک سروي ز تو تازهتر نيايد | | تو نهال باغ ملکي سر بخت سبز بادت |
که جهان آب و گل را به از اين نظر نيايد | | نظر سعادت تو ز جهان مباد خالي |