صفتي است حسن او را که به وهم در نيايد

صفتي است حسن او را که به وهم در نيايد شاعر : خاقاني روشي است عشق او را که به گفت بر نيايد صفتي است حسن او را که به وهم در نيايد به صفات درنگنجد به خيال در نيايد علم الله اي عزيزان که جمال روي آن بت چو فروغ رويش آيد سپه سحر نيايد چو نسيم زلفش آيد علم صبا نجنبد نشنيده‌اي که کس را ز عدم خبر نيايد ز لبش نشان چه جويي ز دلم سخن چه راني نبود که چشم و گوشم صدف و گهر نيايد چو صدف گشاد لعلش چو سنان کشيد جزعش چه کنم که شاخ بختم ز قضا به بر نيايد ...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صفتي است حسن او را که به وهم در نيايد
صفتي است حسن او را که به وهم در نيايد
صفتي است حسن او را که به وهم در نيايد

شاعر : خاقاني

روشي است عشق او را که به گفت بر نيايدصفتي است حسن او را که به وهم در نيايد
به صفات درنگنجد به خيال در نيايدعلم الله اي عزيزان که جمال روي آن بت
چو فروغ رويش آيد سپه سحر نيايدچو نسيم زلفش آيد علم صبا نجنبد
نشنيده‌اي که کس را ز عدم خبر نيايدز لبش نشان چه جويي ز دلم سخن چه راني
نبود که چشم و گوشم صدف و گهر نيايدچو صدف گشاد لعلش چو سنان کشيد جزعش
چه کنم که شاخ بختم ز قضا به بر نيايدچه دوم که اسب صبرم نرسد به گرد وصلش
چو درخت زهر کارم بر از او شکر نيايدچو مدد ز بخت خواهم دل از او غرض نيابد
نه مراست روزگاري که ز بد بتر نيايدنه وراست اختياري که کم از کمم نبيند
سر و زر نثار ما کن که چنين بسر نيايددل و دين فداش کردم به کرشمه گفت ني‌ني
به وفاي او که جانم هم از آن بدر نيايداگرم جفا نمايد ز براي خشک جاني
که ز شرم طلعت او مه عيد برنيايدشب عيد چون درآمد ز در وثاق گفتي
به دو چشم او که جانم بشود اگر نيايدبه نياز گفت فردا پي تهنيت بيايم
سوي فخر دين و دولت شه دادگر نيايدز بنفشه‌زار زلفش نفحات عيد الا
که ز نه سپهر چون او ملکي دگر نيايدشه شه‌نشان منوچهر، افق سپهر ملکت
ز حجاب چار عنصر بدلي بدر نيايدچه يگانه‌اي است کو را به سه بعد در دو عالم
که زمانه به کندهم که بدان گذر نيايدکه بود عدو که آيد به گذرگه سپاهش
که پلنگ در وي الا ز ره خطر نيايدچه خطر بود سگي را که قدم زند به جايي
به يقين شناس کنجا پشه‌اي به پر نيايدبهر آن زمين که عنقا ز سموم پر بريزد
دم اژدها نگيرد پي شير نر نيايدعدو ابله است ورنه خرد آن بود که مردم
سر ديو برد آري ز فرشته شر نيايدسلب فرشته دارد سر تيغ شاه و دانم
عدد مرادش افزون ز حد قدر نيايدهمه کام‌ها که دارد ز فلک بيابد ارچه
غذي از دهان به يک ره به سوي جگر نيايدغذي از جگر پذيرد همه عضوها وليکن
چه زيان که بوالخلافي پي بوالبشر نيايدچه شده است اگر مخالف سر حکم او ندارد
که شعار دولتت را فلک آستر نيايدز جلالت تو شاها نکند زمانه باور
چه گنه تو را که در وي ز وفا اثر نيايدتو به جاي خصم ملکت ز کرم نه‌اي مقصر
به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نيايدبلي آفرينش است اين که به امتزاج سرمه
که از اين پس آب خوردش بجز از خزر نيايدسر نيزه‌ي تو خورده قسمي به دولت تو
به سرير خسروان بر چو تو تاجور نيايدبه مصاف سر کشان در چو تو تيغ زن نخيزد
که چو بحر برشماري سخن از شمر نيايدچو دل تو گفته باشم سخن از جهان نگويم
که به دولت تو هرگز ز فنا ضرر نيايدبه خجستگي عيدت چه دعا کنم که دانم
که زمانه را حريفي ز تو خوبتر نيايدبه هزار دل زمانه به بقا حريف بادت
که به باغ ملک سروي ز تو تازه‌تر نيايدتو نهال باغ ملکي سر بخت سبز بادت
که جهان آب و گل را به از اين نظر نيايدنظر سعادت تو ز جهان مباد خالي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.