سر حد باديه است روان پاش بر سرش

سر حد باديه است روان پاش بر سرش شاعر : خاقاني جان را حنوط کن ز سموم معطرش سر حد باديه است روان پاش بر سرش باد بهشت زاده ز خاک مطهرش گوگرد سرخ و مشک سيه خاک و باد اوست...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سر حد باديه است روان پاش بر سرش
سر حد باديه است روان پاش بر سرش
سر حد باديه است روان پاش بر سرش

شاعر : خاقاني

جان را حنوط کن ز سموم معطرشسر حد باديه است روان پاش بر سرش
باد بهشت زاده ز خاک مطهرشگوگرد سرخ و مشک سيه خاک و باد اوست
کاندر سموم کرد اثر مشک اذفرشناف ز مي است کعبه مگر ناف مشک شد
عمر دوباره در سفر روح پرورشخونت ريز بي‌ديت مشمر باديه که هست
گر بر دمد ز بيخ ز قوم آب کوثرشدر باديه ز شمه‌ي قدسي عجب مدار
مدهامتان نوشته دو بستان اخضرشاز سبزه و ز پر ملايک به هر دوگام
هان باديه نگه کن و هان ناقه بنگرشدرياي خشک ديده‌اي و کشتيي روان
از حله‌ها جزيره و از مکه معبرشدرياي پر عجايب وز اعراب موج زن
خوش‌گام‌تر ز زورق مه چار لنگرشوآن کشتي رونده‌تر از بادبان چرخ
در چار لنگر است روان باد صرصرشلنگر شکوه باد کند دفع پس چرا
ناقه نگر کجاوه و هم خفته از برشجوزا سوار ديده نه‌اي بر بنات نعش
ماه دگر سوار شده بر دو پيکرشاشتر بنات نعش و دو پيکر سوار او
دستارچه کجاوه و ماه مدورشگيسوي حور و گوي زنخدانش بين بهم
ماه دگر سوار شده بر دو پيکرشاشتر بنات نعش و دو پيکر سوار او
دستارچه کجاوه و ماه مدورشگيسوي حور و گوي ز نخدانش بين بهم
اندر شکم دو بچه بمانده محصرشماند کجاوه حامله‌ي خوش خرام را
اندر ميان چو تا دو نقط کرده مضمرشيا بي‌قلم دو نون مربع نگاشته
وز آفتاب چهره چو ميغ مکدرشو آن ساربان ز برق سراب برنده چشم
از دور دست و پاي نجيبان رهبرشچون صد هزار لام الف افتاده يک به يک
کوه گران که سير بود روز محشرشوادي چو دشت محشر و بختي روان چنانک
در چشم سوزني به مثل جسم لاغرشبلک آن چنان شده ز ضعيفي که بگذرد
هم رقص و هم سماع همه شب ميسرشچون صوفيانش بارکشي بيش و قوت کم
در وهم نفخ صور همي شد مصورشهر که از جلاجل و جرس آواز مي‌شنود
گفتي که صد هزار فلک شد مشهرشصحن زمين ز کوکبه‌ي هودج آنچنانک
چون شب کز آفتاب نهي بر سر افسرشو آن هودج خليفه متوج به ماه زر
ز آنسان که ره که گفت نکردند باورشسالي ميان باديه ديدند فرغري
امسال چون فرات روان چند فرغرشباور کني مرا که بديدم به چشم خويش
جيحون سليل کرد بر آن خاک اغبرشظن بود حاج را که مگر آب چشم من
نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرشيا شعر آبدار من از دست روزگار


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط