بس اشک شکرين که فرو بارم از نياز

بس اشک شکرين که فرو بارم از نياز شاعر : خاقاني بس آه عنبرين که به عمدا برآورم بس اشک شکرين که فرو بارم از نياز رخ را وضو به اشک مصفا برآورم لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک کان سرد باد از آتش سودا برآورم قنديل دير چرخ فرو ميرد آن زمان ز آن خوش دمي که صبح‌دم آسا برآورم دلهاي گرم تب زده را شربتي کنم ز آن هر دمي چو مريم عذرا برآورم هردم مرا به عيسي تازه است حامله از نخل خشک خوشه‌ي خرما برآورم زين روي چون کرامت مريم به باغ عمر سحر آورند...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بس اشک شکرين که فرو بارم از نياز
بس اشک شکرين که فرو بارم از نياز
بس اشک شکرين که فرو بارم از نياز

شاعر : خاقاني

بس آه عنبرين که به عمدا برآورمبس اشک شکرين که فرو بارم از نياز
رخ را وضو به اشک مصفا برآورملب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک
کان سرد باد از آتش سودا برآورمقنديل دير چرخ فرو ميرد آن زمان
ز آن خوش دمي که صبح‌دم آسا برآورمدلهاي گرم تب زده را شربتي کنم
ز آن هر دمي چو مريم عذرا برآورمهردم مرا به عيسي تازه است حامله
از نخل خشک خوشه‌ي خرما برآورمزين روي چون کرامت مريم به باغ عمر
سحر آورند و من يد بيضا برآورمتر دامنان چو سر به گريبان فروبرند
رختش به تابخانه‌ي بالا برآورمدل در مغاک ظلمت خاکي فسرده ماند
و آوازه‌ي صلا به مسيحا برآورمرستي خورم ز خوانچه‌ي زرين آسمان
سر ز آن سوي فلک به تماشا برآورمني‌ني من از خراس فلک برگذشته‌ام
آواز روزه بر همه اعضا برآورمچون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ
از سينه باد سرد تمنا برآورمآبستنم که چون شنوم بوي نان گرم
زين نان دهان به آب تبرا برآورمآب سيه ز نان سفيد فلک به است
بانگ ابا ز نسبت آبا برآورمآباي علويند مرا خصم چون خليل
هر جا که محرمي است دم آنجا برآورماز خاصگان دمي است مرا سر به مهر عشق
نادان نمايم و دم دانا برآورمدر کوي حيرتي که هم عين آگهي است
اين دم ز راه چشم همانا برآورمچون ناي اگر گرفته دهان داردم جهان
هم سر به ساق عرش معلا برآورمور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن
کامروز کار دولت فردا برآورمبا روزگار ساخته زانم به بوي آن
دست از دهان خم به مدارا برآورمجام بلور در خم روئين به دستم است
خود را به رنگ آينه رعنا برآورمتا چند بهر صيقلي رنگ چهره‌ها
در زرد و سرخ حليت زيبا برآورمتا کي چو لوح نشره‌ي اطفال خويش را
چون کعبه سر ز شقه‌ي ديبا برآورمتا کي به رغم کعبه نشينان عروس‌وار
خود را لباس عنبر سارا برآورماوليتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس
چون روز سر ز صدره‌ي خارا برآورمدلق هزار ميخ شب آن من است و من
ده چشمه چون کليم ز خارا برآورمخارا چو مار برکشم و پس به يک عصا
تن را به عودي شب يلدا برآورمدر زرد و سرخ شام و شفق بوده‌ام کنون
تا آفتابي از دل دروا برآورمچون شب مرا ز صادق و کاذب گزير نيست
پوشم سياه و بانگ معزا برآورمبر سوگ آفتاب وفا زين پس ابروار
من نيز سر ز چوخه‌ي خارا برآورممولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
کار حجيم سبعه ز امعا برآورمچند از نعيم سبعه‌ي الوان چو کافران
و آتش ز بادخانه‌ي احشا برآورمشويم دهان حرص به هفتاد آب و خاک
به ز آنکه دم به ميده‌ي دارا برآورمقرص جوين و خوش نمکي از سرشک چشم
کاين شوربا به قيمت سکبا برآورمهم شورباي اشک نه سکباي چهرها
ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورمچون عيش تلخ من به قناعت نبود خوش
چه اره بر سر زکريا برآورمچه عقل را به دست اماني گرو کنم
نسناس چون به زيور حورا برآورمقلب ريا به نقد صفا چون برون دهم
از سينه زنگ کينه به سيما برآورمچون آينه نفاق نيارم که هر نفس
زال زرم که نام به عنقا برآورمآن رهروم که توشه‌ي وحدت طلب کنم
گرد از هزار بلبل گويا برآورمشهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صيد
نفس اژدهاست هيچ مگو تا برآورمسر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس
من آب و آتش از زر و صهبا برآورمصهبا گشاده آبي و زر بسته آتشي است
بر شاخ گل حديث تقاضا برآورمبلبل نيم که عاشق ياقوت و زر بوم
کام از شکار جيفه‌ي دنيا برآورمدانم علوم دين نه بدان تا به چنگ زر
حج از پي ربودن کالا برآورماعرابيم که بر پي احراميان دوم
من قصه‌ي خليفه و سقا برآورمگر طبع من فزوني عيش آرزو کند
مستم نهان و عربده پيدا برآورمبا اين نفس چنان همه هشيار نيستم
ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورماصحاب کهف‌وارم بيدار و خفته ذات
چون طفل ترش خيزم و صفرا برآورمصفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب
روزي هزار قصر مهيا برآورمبنياد عمر بر يخ و من بر اساس عمر
از ني کنم ستور و به هرا برآورممردان دين چه عذر نهندم که طفل‌وار
نامش به شير شرزه‌ي هيجا برآورمزن مرده‌اي است نفس چون خرگوش و هر نفس
آن به که غسل هر دو به يک جا برآورمدر ظاهرم جنابت و در باطن است حيض
چون آفتاب، غسل به دريا برآورمدرياي توبه کو که درين شام‌گاه عمر
با خاصگان مگو که مجارا برآورمخاقانيا هنوز نه‌اي خاصه‌ي خداي
با صاحب محک چه محاکا برآورمگر در عيار نقد من آلودگي بسي است
زين حسرت آتشي ز سويدا برآورمامسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه
کاحرام حج و عمره مثنا برآورمگر بخت باز بر در کعبه رساندم
تکبير آن فريضه به بطحا برآورمسي‌ساله فرض بر در کعبه قضا کنم
ز آهي که چون شراره مجزا برآورمحراقه‌وار در زنم آتش به بوقبيس
فرياد در مقام مصلا برآورماز دست آنکه داور فريادرس نماند
طوفان خون ز صخره‌ي صما برآورمزمزم فشانم از مژه در زير ناودان
تا پيش کعبه لولوي لالا برآورمدرياي سينه موج زند ز آب آتشين
زو نعت مصطفاي مزکي برآورمبر آستان کعبه مصفا کنم ضمير
هر صبح سر ز گلشن سودا برآورمديباچه‌ي سراچه‌ي کل خواجه‌ي رسل
چون طيلسان چرخ مطرا شود به صبحوز صور آه بر فلک آوا برآورم
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبحمن رخ به آب ديده مطرا برآورم
از اشک خون پياده و از دم کنم سوارهويي گوزن‌وار به صحرا برآورم
خود بي‌نيازم از حشر اشک و فوج آهغوغا به هفت قلعه‌ي مينا برآورم
اسفنديار اين دژ روئين منم به شرطکان آتشم که يک تنه غوغا برآورم
کز خدمتش مراد مهنا برآورمهر هفته هفت‌خوانش به تنها برآورم
من سر به پايبوسي لالا برآورمسلطان شرع و خادم لالاي او بلال
معراج دل به جنت ماوي برآورمدر بارگاه صاحب معراج هر زمان
آوازه‌ي دني فتدلي برآورمتا قرب قاب قوسين بر خاک درگهش
کوثر ز خاک آدم و حوا برآورمگر مدحتش به خاک سرانديب ادا کنم
آواز يا مغيث اغثنا برآورمکي باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش
غلغل دران حظيره‌ي عليا برآورمزان غصه‌ها که دارم از آلودگان دهر
فرياد پيش داور دارا برآورمدارا و داور اوست جهان را، من از جهان
آه از شکستگي سر و پا برآورمز اصحاب خويش چون سگ کهف اندر آن حرم
وقت ثناي خواجه ثنايا برآورمدندانم ار به سنگ غرامت شکسته‌اند
از يک شکم دوگانه چو جوزا برآورمسوگند خورد مادر طبعم که در ثناش
زان فال سعد ز اختر اسما برآورماسماي طبع من به نکاح ثناي اوست
رخت از گوثري به ثريا برآورمامروز گر ثناش مرا هست کوثري
در حضرت خداي تعالي برآورمفردا هم از شفاعت او کار آن سراي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.