بلکه در مدح رسول الله به توقيع رضاش

بلکه در مدح رسول الله به توقيع رضاش شاعر : خاقاني بر جهان منشور ملک جاودان آورده‌ام بلکه در مدح رسول الله به توقيع رضاش کاندر اعجاز سخن سحر بيان آورده‌ام مصطفي گويد که سحر است از بيان من ساحرم من ز جيب مه قواره‌ي پرنيان آورده‌ام ساحري را گر قواره بهر سحر آيد به کار نزد عقل از بيم چرخ جانستان آورده‌ام يک خدنگ از ترکش آن، شحنه‌ي درياي عشق تير شحنه از پي امن شبان آورده‌ام حاسدانم چون هدف بين کاغذين جامه که من پس به نام شاه شرعش داغ‌ران آورده‌ام...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بلکه در مدح رسول الله به توقيع رضاش
بلکه در مدح رسول الله به توقيع رضاش
بلکه در مدح رسول الله به توقيع رضاش

شاعر : خاقاني

بر جهان منشور ملک جاودان آورده‌امبلکه در مدح رسول الله به توقيع رضاش
کاندر اعجاز سخن سحر بيان آورده‌اممصطفي گويد که سحر است از بيان من ساحرم
من ز جيب مه قواره‌ي پرنيان آورده‌امساحري را گر قواره بهر سحر آيد به کار
نزد عقل از بيم چرخ جانستان آورده‌اميک خدنگ از ترکش آن، شحنه‌ي درياي عشق
تير شحنه از پي امن شبان آورده‌امحاسدانم چون هدف بين کاغذين جامه که من
پس به نام شاه شرعش داغ‌ران آورده‌امبخت من شب‌رنگ بوده نقره خنگش کرده‌ام
ايتکيني برده و الب ارسلان آودره‌امعقل را در بندگيش افسر خدائي داده‌ام
زان‌چنان ريم آهني تيغ يمان آورده‌امجان زنگ آلوده در صدرش به صيقل داده‌ام
چون جهان پيرانه سر طبع جوان آورده‌امگرچه همچون زال زرپيري به طفلي ديده‌ام
آتش نيسان نه بل کاب خزان آورده‌امگرچه نيسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع
روز نور آيين ترنج مهرگان آورده‌اممن سپهرم کز بهار باغ شب گم کرده‌ام
کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آورده‌امپادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق
شيوه‌ي تازه نه رسم باستان آورده‌اممنصفان استاد دانندم که از معني و لفظ
تير عيسي نطق را در خر کمان آورده‌امز امتحان طبع مريم زاد بر چرخ دوم
من به شهرستان عزلت خان و مان آورده‌امتا غز بخل آمده گر نشابور کردم
در بيابان خموشي کاروان آورده‌امتا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل
ز آتش خاطر به آبان ضميران آورده‌امگرچه در غربت ز بي‌آبان شکسته خاطرم
از شکستن تيزي خاطر عيان آورده‌امسنگ آتش چون شکستي، تيز گردد لاجرم
پشت در غربت کنون بر خاندان آورده‌امخانه دار فضل و روي خانداني بوده‌ام
خاک شروان بلکه آب خيروان آورده‌امتا به هر شهري بنگزايد مرا هيچ آب و خاک
حضرت خاقان اکبر اخستان آورده‌اماز همه شروان به وجه آرزو دل را به ياد
کاين گلاب و گل همه زان گلستان آورده‌امهر چه دارم خشک و تر از همت و انعام اوست
زنده ماناد او کز او اين داستان آورده‌اماو سليمان است و من موري به يادش زنده‌ام
آفتابم کز دم عيسي نشان آورده‌امصبح وارم کفتابي در نهان آورده‌ام
خورده قوت وزله اخوان را ز خوان آورده‌امعيسيم از بيت معمور آمده وز خوان خلد
هر دو قرص گرم و سرد آسمان آورده‌امهين صلاي خشک اي پيران تر دامن که من
بهر پيران ز افتاب و مه دو نان آورده‌امطفل زي مکتب برد نان من ز مکتب آمده
گنج قارون بين کز آنجا سو زيان آورده‌امگر چه عيسي‌وار ازينجا بار سوزن برده‌ام
کابلق گيتي جنيبت زير ران آورده‌امرفته زينسو لاشه‌اي در زير و ز آنس بين کنون
طوطي گوياست کز هندوستان آورده‌اماز نظاره موي را جاني که هر مويي مرا
پيل بالا طوطي شکرفشان آورده‌اممن نه پيل آورده‌ام بس‌بس نظاره کز سفر
ماه را بسته ميان خرگان سان آورده‌امدر گشاده ديده‌ام خرگاه ترکان فلک
اينت صيدي چرب پهلو کارمغان آورده‌اماز سفر مي‌آيم و در راه صيد افکنده‌ام
من کمند افکنده و شير ژيان آورده‌امگر سواران خنگ توسن در کمند افکنده‌اند
رهروان را سرمه‌ي چشم روان آورده‌امچشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشق
تا در آن شست سبک صيد گران آورده‌امبس که در بحر طلب چون صبح شست افکنده‌ام
گرچه در نقب افکني چل شب کران آورده‌امنقد شش روز از خزانه‌ي هفت گردون برده‌ام
کرده‌ام سود ار بهين عمري زيان آورده‌امخاک پاي خاک بيزان بوده‌ام تا گنج زر
تا ز خاک اين مايه گنج شايگان آورده‌امخاک بيزي کن که من هم خاک بيزي کرده‌ام
آن همه چون سبحه در يک ريسمان آورده‌امديده‌ام عشاق ريزان اشک داود از طرب
من دريده خرقه‌ي صبر و فغان آورده‌اماشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع
سکه‌ي رخ را زر شادي‌رسان آورده‌امزردي زر شادي دلهاست من دلشاد از آنک
زرد روئي نز نهيب سر نشان آورده‌امشمع زرد است از نهيب سر منم هم زرد ليک
کاين سر از بهر بريدن در ميان آورده‌امبل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع
کز دل و چهره زگال و زعفران آورده‌امهان رفيقا نشره آبي يا زگالابي بساز
خوش نمک در طبع و شکر در زبان آورده‌امشو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
دل چو عود سوخته دندان کنان آورده‌اموز پي دندان سپيدي همرهان از تف آه
از نسيم وصل مهر تب نشان آورده‌امگرچه شب‌ها از سموم آه تب‌ها برده‌ام
ليک طغراي نجات آن جهان آورده‌امزان چهان مي‌آيم از رنجي که ديدم زين جهان
خورده پس جرعه ريزي در دهان آورده‌امديده‌ام سرچشمه‌ي خضر و کبوتروار آب
بسته زر تحفه و خط امان آورده‌امچون کبوتر رفته بالا و آمده بر پاي خويش
آن‌قدر زري که سوي آشيان آورده‌اممن کبوتر قيمتم بر پاي دارم سرب‌ها
گوئي از شعري شعار فرقدان آورده‌امزيوري آورده‌ام بهر عروسان بصر
هم مشاطه هم حلي هم دايگان آورده‌املعبتان ديده را کايشان دو طفل هندواند
من نصيبه شانه داني بي‌گمان آورده‌امپير عشق آنجا به عرسي پاره مي‌کرد آسمان
من زجيب آسمان يک شانه‌دان آورده‌اماين فراويزي و آن باز افکني خواهد ز من
تن طفيل و شاهد دل ميهمان آورده‌امديده‌ام خلوت سراي دوست در مهمان‌سراش
من دل و جان پيش خوان ميزبان آورده‌امميزبان در حجره‌ي خاص و برون افکنده خوان
جان پري‌وار است خوردش استخوان آورده‌امدل ملک طبع است قوت او ز بويي داده‌ام
کاين چه ميوه است از کدامين بوستان آورده‌امنقل خاص آورده‌ام زانجا و ياران بي‌خبر
دوستان را جله‌اي در جرعه‌دان آورده‌امتا خط بغداد ساغر دوستکاني خورده‌ام
گرچه جرعه‌ي خاص بهر دوستان آورده‌امدشمنان را نيز هم بي‌بهره نگذارم چو خاک
من به چشم و سر سجود پاسبان آورده‌امدوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان
کان زر داريد و من جان نورهان آورده‌امپاسبان گفتا چه داري نورها گفتم شما
من سگ کهفم نشان از آستان آورده‌امشير مردان از شبستان گر نشان آورده‌اند
تا پي تشريف سر تاج کيان آورده‌امبر در او چون درش حلقه بگوشي رفته‌ام
با دل سوزان و چشم سيل‌ران آورده‌اماز نسيم يار گندم‌گون يکي جو سنگ مشک
آب و آتش را رقيبي مهربان آورده‌امآب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست
صد شتربار تبت از بيع جان آورده‌امجز به بياع جهان ندهم کزان جو سنگ مشک
همچو موسي‌زنده در تابوت از آن، آورده‌امدل به خدمت ساده چون گور غريبان برده‌ام
شب زريري برده و روز ارغوان آورده‌امرفته لرزان همچو خورشيد فروزان آمده
کان کليد هشت در در بادبان آورده‌امهشت باغ خلد را دربسته بيني بر خسان
کز سعود چرخ بخت کامران آورده‌امبس طربناکم ندانيد اين طربناکي ز چيست
يا به باغ جان نهالي از جنان آورده‌امگوئي اندر جوي دل آبي ز کوثر رانده‌ام
از دژ روئين به سعي هفت‌خوان آورده‌اميا مگر اسفنديارم کان عروسان را همه
کاين نهان گنج از کدامين دودمان آورده‌امبا شما گويم نيارم گفت با بيگانگان
من به فرخ فال گنجي در نهان آورده‌امآشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نيست
تاج ترکستان به باج ترکمان آورده‌اماز چنين گوهر زکاتي داد نتوان بهر آنک
ور دو عالم داده‌ام هم رايگان آورده‌امداده‌ام صد جان بهاي گوهري در من يزيد
چون بهاي جان صد خاقان و خان آورده‌امکيست خاقاني که گويم خون بهاي جان اوست
تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آورده‌اماين همه مي‌گويمت کورده‌ام باري بپرس
در فلان مدت ز درگاه فلان آورده‌امبازپرسي شرط باشد تا بگويم کاين فتوح
کز در شاهنشهي گنج روان آورده‌امتو نپرسي من بگويم نز کسي دزديده‌ام
خاک مشک آلود بهر حرز جان آورده‌اميعني امسال از سر بالين پاک مصطفي
گرچه ز اول نام دادن بر زبان آورده‌اموقف بازوي من است اين حرز و نفروشم به کس
حرز شافي بهر جان ناتوان آورده‌امخاک بالين رسول الله همه حرز شفاست
گوهر اندر کلک و دريا در بنان آورده‌امگوهر درياي کاف و نون محمد کز ثناش
در سر دستار منشور زبان آورده‌امچون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.