خاقانيا به جاه مشو غره غمروار

خاقانيا به جاه مشو غره غمروار شاعر : خاقاني گر خود به جاه بهمن و جمشيدي از قضا خاقانيا به جاه مشو غره غمروار زادند و مرد و کار جهان هم بر آن نوا کاندر جهان چو بهمن و جمشيد صد هزار بود آنچه بود و پشت فلک همچنان دو تا رفت آنچه رفت و روي زمين همچنان نژند نه در نجوم آن خللي آمد از قضا نه در نبات اين بدلي آمد از قدر دور فلک به کار و قرار زمين بجا ما و تو بگذريم و پس از ما بسي بود بند فلک گسسته و جرم زمين هبا و آخر به نفخ صور کند قهر کردگار...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاقانيا به جاه مشو غره غمروار
خاقانيا به جاه مشو غره غمروار
خاقانيا به جاه مشو غره غمروار

شاعر : خاقاني

گر خود به جاه بهمن و جمشيدي از قضاخاقانيا به جاه مشو غره غمروار
زادند و مرد و کار جهان هم بر آن نواکاندر جهان چو بهمن و جمشيد صد هزار
بود آنچه بود و پشت فلک همچنان دو تارفت آنچه رفت و روي زمين همچنان نژند
نه در نجوم آن خللي آمد از قضانه در نبات اين بدلي آمد از قدر
دور فلک به کار و قرار زمين بجاما و تو بگذريم و پس از ما بسي بود
بند فلک گسسته و جرم زمين هباو آخر به نفخ صور کند قهر کردگار
در بحر فکر خاطر دردانه سنج رااي در برگزيده که غواص کرده‌اي
ذهن تو برگشاد طلسمات گنج راآن گنج سر به مهر که خاقانيش نهاد
پنجي گرفته از دو طرف نقش پنج رادر حيرتم ز مهره‌ي فکرت که چون بود
فرمود چاشتگه گذري بر کليسياچون شاه بازگشت ز ابخاز روز عيد
اسلاميان به کعبه و ما در کليسيامن بانگ برکشيدم و گفتم که اي دريغ
از ابرهه که پيل کشد جنگ کعبه راخاقاني ار به باره کشد دست بدتر است
اين نذر کرد و راي زد آهنگ کعبه راديگر لب بتان نزند بوسه تا زيد
يا مصحف معظم يا سنگ کعبه راسوگند مي‌خورد که نبوسد مگر دو جاي
چون درنگرند از کران‌هانظاره کنان به روي خوبت
اين است تفاوت نشان‌هادر روي تو روي خويش بينند
دو شش افتاد چرخ ازرق راخواجه يک هفته اضطرابي داشت
تا کشد خواجه‌ي مزبق رارفت و رنگ زمانه پيش آورد
که به حنا کشند زيبق رازيبقي را به رنگ بايد کشت
دل ز شاهان فارغ است آري مراگفتي از شاهان تو را دل فارغ است
منع کرد آن، نيست آزاري مراوالي ري کز خراسان رفتنم
رخصه بايستي شدن باري مراگر شدن ز آن سو کسي را رخصه نيست
نيست با ميران او کاري مرامن به پيران خراسان مي‌شوم
ز آن که جان بود آرزومندش مرامن به ري عزم خراسان داشتم
نيک دامن‌گير شد بندش مراوالي ري بند بر عزمم نهاد
ليک شرم آمد ز فرزندش مرااز يمين الدين شکايت کردمي
ار ضمير روح مانندش مرابس فسادي کافت اخيار شد
در آب شد ز شرمم صد راه زير آباي در آبدار تواني ز پيچ و خم
دل گاه زير آتش و تن گاه زير آبتو چون کتان کاهي و من چون کتان کاه
تو آب زير کاهي و من کاه زير آبحال من و تو از تو و من دور نيست از آنک
خاک توست اين جوان علم طلببشنو اي پير پند خاقاني
علم جان جوي و جان علم طلبجان علم است فقر و علم تن است
بندگان را هزار آفت‌هاستبه خدائي که در ره عدلش
زندگاني کثيف و نازيباستکه مرا بي‌لقاي خدمت او
گرچه اندر ميان مسافت‌هاستکه به دل پيش خدمتم دايم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.