گر خود به جاه بهمن و جمشيدي از قضا | | خاقانيا به جاه مشو غره غمروار |
زادند و مرد و کار جهان هم بر آن نوا | | کاندر جهان چو بهمن و جمشيد صد هزار |
بود آنچه بود و پشت فلک همچنان دو تا | | رفت آنچه رفت و روي زمين همچنان نژند |
نه در نجوم آن خللي آمد از قضا | | نه در نبات اين بدلي آمد از قدر |
دور فلک به کار و قرار زمين بجا | | ما و تو بگذريم و پس از ما بسي بود |
بند فلک گسسته و جرم زمين هبا | | و آخر به نفخ صور کند قهر کردگار |
در بحر فکر خاطر دردانه سنج را | | اي در برگزيده که غواص کردهاي |
ذهن تو برگشاد طلسمات گنج را | | آن گنج سر به مهر که خاقانيش نهاد |
پنجي گرفته از دو طرف نقش پنج را | | در حيرتم ز مهرهي فکرت که چون بود |
فرمود چاشتگه گذري بر کليسيا | | چون شاه بازگشت ز ابخاز روز عيد |
اسلاميان به کعبه و ما در کليسيا | | من بانگ برکشيدم و گفتم که اي دريغ |
از ابرهه که پيل کشد جنگ کعبه را | | خاقاني ار به باره کشد دست بدتر است |
اين نذر کرد و راي زد آهنگ کعبه را | | ديگر لب بتان نزند بوسه تا زيد |
يا مصحف معظم يا سنگ کعبه را | | سوگند ميخورد که نبوسد مگر دو جاي |
چون درنگرند از کرانها | | نظاره کنان به روي خوبت |
اين است تفاوت نشانها | | در روي تو روي خويش بينند |
دو شش افتاد چرخ ازرق را | | خواجه يک هفته اضطرابي داشت |
تا کشد خواجهي مزبق را | | رفت و رنگ زمانه پيش آورد |
که به حنا کشند زيبق را | | زيبقي را به رنگ بايد کشت |
دل ز شاهان فارغ است آري مرا | | گفتي از شاهان تو را دل فارغ است |
منع کرد آن، نيست آزاري مرا | | والي ري کز خراسان رفتنم |
رخصه بايستي شدن باري مرا | | گر شدن ز آن سو کسي را رخصه نيست |
نيست با ميران او کاري مرا | | من به پيران خراسان ميشوم |
ز آن که جان بود آرزومندش مرا | | من به ري عزم خراسان داشتم |
نيک دامنگير شد بندش مرا | | والي ري بند بر عزمم نهاد |
ليک شرم آمد ز فرزندش مرا | | از يمين الدين شکايت کردمي |
ار ضمير روح مانندش مرا | | بس فسادي کافت اخيار شد |
در آب شد ز شرمم صد راه زير آب | | اي در آبدار تواني ز پيچ و خم |
دل گاه زير آتش و تن گاه زير آب | | تو چون کتان کاهي و من چون کتان کاه |
تو آب زير کاهي و من کاه زير آب | | حال من و تو از تو و من دور نيست از آنک |
خاک توست اين جوان علم طلب | | بشنو اي پير پند خاقاني |
علم جان جوي و جان علم طلب | | جان علم است فقر و علم تن است |
بندگان را هزار آفتهاست | | به خدائي که در ره عدلش |
زندگاني کثيف و نازيباست | | که مرا بيلقاي خدمت او |
گرچه اندر ميان مسافتهاست | | که به دل پيش خدمتم دايم |