که گيتي سيم جعفر انگاشتش | | جمال صفاهان نظام دوم |
عليوار تخم کرم کاشتش | | چو قحط کرم ديد در مرز دهر |
به در سخاوت بينباشتش | | دهان جهان نالهي آز داشت |
قضا چتر دولت برافراشتش | | به سلطاني جود چون سر فراشت |
زمانه براهيم پنداشتش | | به معماري کعبه چون دست برد |
ز روي زمين سايه برداشتش | | از آن کفتاب سخا بود چرخ |
فلک هم حسد برد و نگذاشتش | | جهان را همين يک جوان مرد بود |
که با شام برميزند چاشتش | | چنان سوخت خاقاني از سوگ او |
کز آتش آفريد جهاندارش | | زين خام قلتبان پدري دارم |
استاد بود يوسف نجارش | | همزاد بود آزر نمرودش |
هم خوي او برنده چو منشارش | | هم طبع او چو تيشه تراشنده |
شب با زحل بود همه پيکارش | | روز از فلک بود همه فريادش |
حالي بدوختي به دو مسمارش | | مريخ اگر به چرخ يکم بودي |
اصلع شده دماغ سبکبارش | | نقرس گرفته پاي گران سيرش |
پوسيده گوشت در تن مردارش | | چون ليقهي دوات کهن گشته |
افتاده در متاع گرانبارش | | آبش ز روي رفته و باد از سر |
از دست آن منارهي خونخوارش | | منبر گرفته مادر مسکينم |
آيد ز فضل و فطنت من عارش | | با آنکه بهترين خلف دهرم |
تا اين سخنوري نبدي کارش | | کاي کاش جولهستي خاقاني |
جان و دلم ز خامي گفتارش | | با اين همه که سوخته و پخته است |
يارب ز نائبات نگه دارش | | او نايب خداست به رزق من |
تا به فلسي نگيري احکامش | | جدلي فلسفي است خاقاني |
وانگهي فقه برنهد نامش | | فلسفه در جدل کند پنهان |
پس فروشد به مردم خامش | | مس بدعت به زر بيالايد |
پس بپوشد به خار و خس دامش | | دام در افکند مشعبدوار |
پس ببرند سر به ناکامش | | مرغ را هم به لطف صيد کنند |
کفر باشد سخن به فرجامش | | علم دين پيشت آورد وانگه |
کار طفل است و آن حجامش | | کار او و تو تا گه تطهير |
ببرد پارهاي ز اندامش | | شکرش در دهان نهد و آنگه |