اي بلخيک سقط چه فرستي به شهر ما

اي بلخيک سقط چه فرستي به شهر ما شاعر : خاقاني چندين سقاطه‌ي هوس افزاي عقل کاه اي بلخيک سقط چه فرستي به شهر ما جز بر دو گوپيازه‌ي بلخيت دستگاه آئي چو سير کوبه‌ي رازي به...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي بلخيک سقط چه فرستي به شهر ما
اي بلخيک سقط چه فرستي به شهر ما
اي بلخيک سقط چه فرستي به شهر ما

شاعر : خاقاني

چندين سقاطه‌ي هوس افزاي عقل کاهاي بلخيک سقط چه فرستي به شهر ما
جز بر دو گوپيازه‌ي بلخيت دستگاهآئي چو سير کوبه‌ي رازي به بانگ و نيست
کس گوپيازه‌ي تو نيارد به خوان شاهديگ هوس مپز که چو خوان مسيح هست
کژ نظمي و قصائد من خوانده چندگاهبد نثري و رسائل من ديده چند وقت
گوگرد سرخ و مشک سياه من آب و جاهزرنيخ زرد و نيل کبود تورا ببرد
زرنيخ و نيل را نتوان داشت پيش گاهآري در آن، دکان که مسيح است رنگرز
وحي ضمير موسوي اعجاز من بخواهسحر زبان سامري آساي من بخوان
دري بدزد ازين صدف آسمان شناهعقدي ببند ازين گهر آفتاب کان
ديوانت همچو چشم غزالان شده سياهموي تو چون لعاب گوزنان شده سپيد
يا در سيه سپيد شب و روز کن نگاهباري ازين سپيد و سياه اعتبار گير
پس ... نه‌اي و گرچه چو ... کلاه دار\N
کز دست جهل تو به در ... نهم کلاه\N
اينجا مسيح و طوبي و آنجا خر و گياهخاقاني و حقايق طبع تو و مجاز
نانم نداد چرخ، زهي سفله چرخ زهآبم ببرد بخت، بس اي خفته بخت بخ
لا الطرف لي ينام ولاالجد ينتبهدر خواب رفته بختم و بيدار مانده چشم
حالي چنان که ليس علي‌الخلق يشتبهچون ماه چار هفته شد ستم به هفت حال
فالنار احرقته و الماء حل بهدل چون قلم در آتش و تن کاغذ اندر آب
من پاي در گل از غم و حسرت چو شتربهايام دمنه طبع و مرا طالع است اسد
آزاد را چو کيسه گلو درکشد بزهاز کيسه‌ي کسان منم آزاد دل که آز
از صد هزار گنج روان گنج فقر بهخشنودم از خداي بدين نيتي که هست
گو قالب نياز ممان هرگز و مزهچون جان صبر در تن همت نماند نيست
از بهر درد دنبه و بهر چراغ پهدولت به من نمي‌دهد از گوسفند چرخ
هرچند کاهل عهد کهان را کنند مهالحق غريب عهدم و از قائلان فزون
شاخ حيات سوخته و برگ راه نهبيمار جان رميده برون آمدم ز ري
بر هر در دهي طلبم منزل نزهشب تا به چاشت راه روم پس به گرمگاه
روز آب چون به من نرسد زان خران دهبيماري گران و به شب راندن سبک
روز افکند کلاه و زند شب قبا زرهاز بيم تيغ خور سفرم هست بعد از آنک
کاين سايه فرش توست فرود آي و سربنهبر ره چو اسب سايه کند گويدم غلام
و آن موي همچو رشته‌ي تب‌بر به صد گرهاز تب چو تار موي مرا رشته‌ي حيات
يک عيبه نظم و نثر که از صد خزينه بهغايب شد از نتيجه‌ي جانم ميان راه
رحمي بکن نتيجه‌ي جان نيز باز دهيارب چو فضل کردي و جان باز داديم
راه همت زين و آن دربسته بهديده از کار جهان دربسته به
هفت در بر دوستان دربسته بهدوستان از هفت دشمن بدترند
روزن چشم از جهان دربسته بهدل گران بيماريي دارد ز غم
از چنين خوردن دهان دربسته بهپشت دست از غم به دندان مي‌خورم
دل فروشان را دکان دربسته بهچون به صد جان يک‌دلي نتوان خريد
ديدهاي ديده‌بان دربسته بهمنقطع شد کاروان مردمي
چشم دل زين خاکدان دربسته بهخاک بيزان هوس بي‌روزي‌اند
تا بماند سر، زبان دربسته بهاز زبان در سر شدي خاقانيا
بي‌خودان را به خودپرست مدهراز دارم مرا ز دست مده
اين چنين نجده را شکست مدهنجده ساز از دل شکسته‌دلان
صيد بدهي رواست، شست مدهشست تو همت است و صيد تو مال
به کسي کز گزند رست مدهمهره‌ي مار بهر مار زده است
کيميا را به خاک پست مدهعافيت کيمياست دولت خاک
شو کليدش به هرکه هست مدهگنج معني توراست خاقاني
دستگه يافتي ز دست مدهپايگه يافتي، به پاي مزن
به سگان ده، به هم نشست مدهميده تنها توراست تنها خور
تيغ عقلي به دست مست مدهشمع غيبي به پيش کور مسوز
زين کاسه‌ي سرنگون پيروزهزهر است مرا غذاي هر روزه
صد ساله غم است شرب يک روزهوز دهر سياه کاسه در کاسم
از کيسه‌ي او خطاست دريوزهدهر است کمينه کاسه گرداني
مستسقي را چه راحت از کوزهدر کوزه نگر به شکل مستسقي
دريوزه نشايد از در يوزهاز چرخ طمع ببر که شيران را
نگشايد جز به خون دل روزهخاقاني صبح خيز، هر شامي
در ماتم دوستان دل سوزهبر تن ز سرشک جامه‌ي عيدي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط