گر نه مرغ چمن از همنفس خويش جداست
گر نه مرغ چمن از همنفس خويش جداست
شاعر : خواجوي کرماني
همچو من خسته و نالنده و دل ريش چراست گر نه مرغ چمن از همنفس خويش جداست وين چه شورست که از مجلس مستان برخاست آن چه فتنهست که در حلقه رندان بنشست چيست اين بوي دلاويز که با باد صباست گر از آن سنبل گلبوي سمن فرسا نيست گر چه تحقيق ندانم که مقام تو کجاست تا برفتي نشدي از دل تنگم بيرون اگرش اين همه اندوه جدائي ز قفاست شادي وصل نبايد من دلسوخته را اين همه بار فراق تو که برخاطر ماست بوصال تو که گر کوه تحمل بکند که ره باديه از خون دلم ناپيداست محمل آن به که ازين مرحله بيرون نبرم ره تسليم گرفتم چو بديدم که قضاست به رضا از سر کوي تو نرفتم ليکن چه شود گر به خمي خامه کني کارم راست چه بود گر به نمي نامه دلم تازه کني مشنو کان همه چون درنگري باد هواست گر دهد باد صبا مژدهي وصلت خواجو