منزل پير مغان کوي خرابات فناست
منزل پير مغان کوي خرابات فناست
شاعر : خواجوي کرماني
آخر اي مغبچگان راه خرابات کجاست منزل پير مغان کوي خرابات فناست زانک رندي و قلندر صفتي پيشه ماست دست در دامن رندان قلندر زدهايم همچوباد سحري از سر بستان برخاست هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست صفت سرو به تقرير کجا آيد راست پيش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر ليلي آن زلف مسلسل به چه رو ميپيراست گر نميخواست که آرد دل مجنون در قيد چو نکو درنگري آينهي ذات خداست هر چه در عالم تحقيق صفاتش خوانند نقش جانست که در آينه دل پيداست گر چه صورت نتوانبست که جان را نقشيست زانک دشنام که محبوب دهد عين دعاست تلخ از آن منطق شيرين چو شکر نوش کنم حاجت از دوست بجز دوست نميشايد خواست طلب از يار بجز يار نميبايد کرد چون نظر کرد رخ مهوش خود ميآراست آنک نقش رخ خورشيد عذاران ميبست تو مپندار که او يک سر موي از تو جداست گر توان حور پريچهره جدائي خواجو