روي زمين و خون دلم نم گرفته است شاعر : خواجوي کرماني پشت فلک ز بار غمم خم گرفته است روي زمين و خون دلم نم گرفته است پيوسته دامن من پرغم گرفته است اشکم چه ديده است که مانند خونيان بگرفت و غافلست که ارقم گرفته است مسکين دلم که حلقهي آن زلف تابدار گوئي که بوي عيسي مريم گرفته است انفاس روح ميدمد از باد صبحدم خورشيد بين که ماه محرم گرفته است چون جام ميگرفت نگارم زمانه گفت خرم کسي که دامن همدم گرفته است همدم بجز صراحي و جام شراب نيست ...