وه که از دست سر زلف سياهت چه کشيدست شاعر : خواجوي کرماني آنکه دزديده در آن ديده خونخوار تو ديدست وه که از دست سر زلف سياهت چه کشيدست گر چه پيوسته کمان بر مه و خورشيد کشيدست چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت طاق فيروزهي ابروي تو پيوسته خميدست جفت اين طاق زمرد شد از آنروي چو گيسو يا رب آن شعر سيه برقد خوبت که بريدست سر زلفت ببريدند و ببالات خوش افتاد دود آهيست که در آتش روي تو رسيدست آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد خرم آنمرغ که روزي...