چو از برگ گلش سنبل دميدست شاعر : خواجوي کرماني ز حسرت در چمن گل پژمريدست چو از برگ گلش سنبل دميدست به غمزه پردهي خلقي دريدست به عشوه توبهي شهري شکستست دلم چون آهوي وحشي رميدست ز روبه بازي چشم چو آهوش کمال قدرت بيچون پديدست چه رويست آنکه در اوصاف حسنش ز کلکش نقطه ئي بر گل چکيدست چو نقاش ازل نقش توميبست بشير بيوفائي پروريدست تو گوئي در کنارت مادر دهر گلي چون عارض خوبت نچيدست ز گلزار جنان رضوان بصد سال مگر حال پريشانم شنيدست...